-
بی چاره
پنجشنبه 3 بهمنماه سال 1392 14:45
بابا عجب صبری داری تو! ... بیخیال ما نمیشی مثکه؟! ... باور کن من جای تو بودم تا حالا همه چی رو از بیخ یادم رفته بود آخه من چیزی ندارم که برات بیارم ... به چه امیدی منتظری ... من که خبری ازم نیست من که دلم خاکستره چشمم که نمیبینه پام که بیا نیست تازه با این وزن زیاد حال راه رفتنم ندارم نشستی اونجا هی میگی بیا ... هی...
-
نعمت بی منت
جمعه 5 شهریورماه سال 1389 01:30
خدایا، از تو ممنونم به خاطر نعمتهایی که به من دادی ... و همش از سر فضل و بخششت بود ... و هیچ منتی بر سرم به خاطرشون نذاشتی ... تا جایی که خیلی وقتا اصلاً حواسم نبود که چه نعمتهایی بهم دادی ... و تو هم هیچ وقت به روم نیاوردی ... و هیچ وقت حتی کمشون هم نکردی تا حواسم جمع باشه ... خدایا، از تو ممنوم که بهم یاد دادی که...
-
قرآن
شنبه 19 تیرماه سال 1389 14:41
إِذَا الشَّمْسُ کُوِّرَتْ وَإِذَا النُّجُومُ انکَدَرَتْ وَإِذَا الْجِبَالُ سُیِّرَتْ آنگاه که خورشید در هم پیچیده و بی فروغ شود. و هنگامی که ستارگان تیره گشته و فرو ریزند. و آنگاه که کوه ها خرد و متلاشی شوند خیلی دلم هوای صدا عبدالباسط رو کرده بود ... امروز یه دل سیر گوش کردم ... این آیات رو که میخوند یاد اون صبحی...
-
استیصال
چهارشنبه 2 تیرماه سال 1389 08:07
سکوت را چه سود اگر به کلام نیاید کلام را چه سود اگر بر دلی ننشیند اشک را چه سود اگر پاک نشود و فکر را چه سود اگر به پاسخ نیاید نمیدونم تا حالا تجربشو داشتی یا نه ولی خیلی سخته که دستتو محکم روی دهنت فشار بدی تا کسی صدای هق هق گریه رو نشنوه کاش...
-
شب آرزوها
جمعه 28 خردادماه سال 1389 04:34
سبوح قدوس رب الملائکه و الروح ... واقعاً نمیدونم چه جوری تشکر کنم بابت آرزوهای پارسال شرمنده کردین بازم اندازه تمام دنیا و آخرت آرزو ورداشتیم و اومدیم در خونه یه کسی که خیلی کریمه و بازم منتظر میمونیم تا چشمامون به برآورده شدنشون روشن بشه حاضعانه باید اعتراف کنم که تو خدای بسیار خوبی برای من بودی هرچند که من بنده خوبی...
-
اشک
دوشنبه 24 خردادماه سال 1389 18:07
اشک که از چشم جاری میشود را اگر بلافاصله توسط دستهایی مهربان پاک نکنید اثرش تا مدت زیادی باقی می ماند
-
پریشان
پنجشنبه 20 خردادماه سال 1389 17:32
بَلْ کَذَّبُوا بِالْحَقِّ لَمَّا جَاءهُمْ فَهُمْ فِی أَمْرٍ مَّرِیجٍ آری ایشان سخن راستی را که بر آنها آمده بود دروغ شمردند پس کارشان شوریده و پریشان شد اَللّهُمَّ اِنّى کُلَّما قُلْتُ قَدْ تَهَیَّاْتُ وَتَعَبَّاْتُ خدایا من هر زمان پیش خود گفتم که دیگر مهیا و آماده شده ام وَقُمْتُ لِلصَّلوةِ بَیْنَ یَدَیْکَ...
-
تجسس
سهشنبه 18 خردادماه سال 1389 13:18
برادر عزیزم ... حتماً باید مستقیماً عرض کنم که دوست ندارم و راضی نیستم نوشته هام رو بخونی تا دست از سر کچل ما برداری؟!! ... مثل اینکه اون کسی که تربیتت کرده بهت یاد نداده که این کارت خیلی زشته ... نه؟! هر چی من میخوام غیر مستقیم برخورد کنم و هیچی نگم ظاهراً فایده ای نداره ... هر چیزی یه حدی داره عزیز من ...
-
نفس آخر
پنجشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1389 05:14
بعضی وقتا ... بعضی وقتا اینقدر احساس بی خاصیتی میکنی بعضی وقتا اینقدر احساس شرمندگی میکنی که نفس کشیدن برات مشکل میشه و بزرگترین آرزوت میشه اینه نفس بعدی نفس آخر باشه...
-
عبادت خاکستری
شنبه 25 اردیبهشتماه سال 1389 22:04
مثَلُ الَّذِینَ کَفَرُواْ بِرَبِّهِمْ أَعْمَالُهُمْ کَرَمَادٍ اشْتَدَّتْ بِهِ الرِّیحُ فِی یَوْمٍ عَاصِفٍ لاَّ یَقْدِرُونَ مِمَّا کَسَبُواْ عَلَى شَیْءٍ ذَلِکَ هُوَ الضَّلاَلُ الْبَعِیدُ داستان آنان که به پروردگارشان کافر شدند [این است که] کردارشان چون خاکسترى است که بادى سخت در روزى طوفانی بر آن بوزد، که بر هیچ چیزى...
-
گل خاکستر
یکشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1389 11:23
شما میدانید که چرا هر گلی که از دلم میروید خاکستریست؟ انگار تمام ریشه های وجودم دیگر خاکستری شده اند دلی که از بنیان خاکستری شده تنها به درد خاک شدن میخورد ...
-
بارش
پنجشنبه 9 اردیبهشتماه سال 1389 20:18
هر زمانی که فرو میبارد از حد بیش ریشه در من میدواند پرسشی پیگیر، با تشویش: رنگ این شبهای وحشت را تواند شست آیا از دل یاران؟... آه باران، ای امیدِ جانِ بیداران! بر پیلیدی ها - که عمری ست در گرداب آن غرقیم - آیا چیره خواهی شد؟ (فریدون مشیری)
-
مهدی
پنجشنبه 26 فروردینماه سال 1389 09:17
مهدی جان ... هنوزم مهمون نمیخوای؟ وقتش نشده؟ چهار سال گذشتا بی معرفت ...
-
دچار
سهشنبه 24 فروردینماه سال 1389 03:09
وَقِیلَ الْیَوْمَ نَنسَاکُمْ کَمَا نَسِیتُمْ لِقَاء یَوْمِکُمْ هَذَا وَمَأْوَاکُمْ النَّارُ وَمَا لَکُم مِّن نَّاصِرِینَ به آنها گفته شود: امروز فراموشتان میکنیم، همچنان که شما دیدار چنین روزی را فراموش کرده بودید، جایگاهتان در آتش است و شما را هیچ یاوری نیست چرا گرفته دلت؟! مثل آنکه تنهایی ... چقدر هم تنها ... خیال...
-
به یاد مهدی
دوشنبه 2 فروردینماه سال 1389 00:00
ارغوان این چه رازی است که هر با بهار با عزای دل ما می آید؟ (هوشنگ ابتهاج) باز بهار آمد و یاد رفتن مهدی افتادم ... یاد رفتن قیصر هم ... گفتم شعری بخوانم از قیصر برای مهدی ... خسته ام از این کویر، این کویر کور و پیر این هبوط بی دلیل، این سقوط ناگزیر آسمان بی هدف، بادهای بی طرف ابرهای سر به راه، بیدهای سر به زیر ای نظاره...
-
نسیم بهاری
شنبه 29 اسفندماه سال 1388 10:21
آمدن بهار را در وزیدن نسیم هایی که همه چیز را تر و تازه میکنند میتوان حس کرد و من این را از تر و تازه شدن زخمهای کهنه ام فهمیدم ...
-
تولد مرگ
پنجشنبه 20 اسفندماه سال 1388 11:11
وَنَحْشُرُهُمْ یَوْمَ الْقِیَامَةِ عَلَى وُجُوهِهِمْ عُمْیًا وَبُکْمًا وَصُمًّا و در روز قیامت آنها را در حالی که چهرههایشان رو به زمین است، کور و لال و کر محشور میکنیم. فَقَدْ اَفْنَیْتُ بِالتَّسْویفِ وَالاْمالِ عُمْرى، وَقَدْ نَزَلْتُ مَنْزِلَةَ الاْیِسینَ مِنْ خَیْرى عمرم را به امروز و فردا کردن و آرزوها گذراندم،...
-
سرود اشتیاق
سهشنبه 20 بهمنماه سال 1388 15:50
لَقَدْ فَضَّلْنَا بَعْضَ النَّبِیِّینَ عَلَى بَعْضٍ وَآتَیْنَا دَاوُودَ زَبُورًا و برخی از پیامبران را بر بعضی دیگر برتری نهادیم و به داود زبور را عطا نمودیم ای خداوند، تو خدای من هستی، در صبح سحر تو را میطلبم. جان من مشتاق توست و تمام وجودم همچون زمینی خشک و بی آب تشنه تو تو را در جایگاه مقدست دیده ام و توانایی و...
-
نگفتنی
چهارشنبه 14 بهمنماه سال 1388 01:58
از خودت بگویم دلتنگ میشوم از خودم بگویم دلتنگ میشوی پس بگذار چیزی نگویم و کلمات را در لا به لای سطور دفتر ناگفتنی هایم زندانی کنم ... پ.ن. « مرگ من روزی فرا خواهد رسید ... در یکی از روزهای خوب خدا ... » یک وقتی ... دلتنگ که میشدم ... می آمدم و صدای ناگفتنی هایم را از میان نوشته هایت میشنیدم و حیف که چقدر زود به سر آمد...
-
کاروان
یکشنبه 6 دیماه سال 1388 02:21
یَوْمَ یُکْشَفُ عَن سَاقٍ وَیُدْعَوْنَ إِلَى السُّجُودِ فَلَا یَسْتَطِیعُونَ روزی که کار سخت و دشوار شود و آنها به سجود فراخوانده شوند اما در خود توانایی [سجود] نیابند خَاشِعَةً أَبْصَارُهُمْ تَرْهَقُهُمْ ذِلَّةٌ وَقَدْ کَانُوا یُدْعَوْنَ إِلَى السُّجُودِ وَهُمْ سَالِمُونَ دیدگانشان هراسان به زیر افتد و ذلت و خواری...
-
تو
پنجشنبه 30 مهرماه سال 1388 12:36
تو خورشید جهان باشی ز چشم ما نهان باشی تو خود این را روا داری و آنگه این روا باشد نگفتی من وفادارم وفا را من خریدارم ببین در رنگ رخسارم بیاندیش این وفا باشد کاش میدیدی و میدانستی
-
آرزو
چهارشنبه 8 مهرماه سال 1388 17:12
من که چیزی نخواستم البته انصافاً چیزی هم نداشتم جز یک آرزوی ساده ولی نه کوچک که به وسعت یک دنیا و به عمق تمام لحظات تنهایی کاش میدانستم ... کاش میدانستی ... حالا خیلی وقت است که لحظه هایم پر از کاشکی شده است ... اما بدان یک بار خواب دیدن تو به تمام عمر می ارزد ...
-
باران آرام
شنبه 28 شهریورماه سال 1388 06:37
دیشب وقتی در سکوت کوچه مان قدم میزدم یکهو نمیدانم از کجا غصه عمیقی روی دلم هوار شد مثل یک جسم بتونی سنگین و بزرگ که از صدها متر بالاتر در آسمان رها شده بود و یک راست آمد و افتاد روی این دل از همه جا بی خبر بد جوری له شدم و داشت اشکم در میومد اما طبق عادت این چند وقت اخیر جلوی چشمان و گلویم را گرفتم که یک موقع سر خود...
-
خاطره
جمعه 6 شهریورماه سال 1388 14:10
اینها رو مینویسم که یادم باشد ... که پارسال شب جمعه ماه رجب چه حالی داشتم و امسال شب جمعه ماه رجب چه حالی ... که مرداد دو سال پیش چه حالی داشتم و مرداد امسال چه حالی ... که ماه رمضون پارسال چه حالی داشتم و ماه رمضون امسال چه حالی ... که عید پارسال چه خواستم و عید امسال چی شد ... که پارسال این موقع فکرشم نمیکردم که ......
-
سردرگمی
جمعه 30 مردادماه سال 1388 23:50
اخیرن خیلی زیاد به آدمایی برخوردم که یه مشکله مشترک داشتن نمیدونستن چی کار باید بکنن! به اندازه یه دنیا دیتاهای جور واجور داشتن ولی نمیتونستن به یه تصمیم قاطع برسن تصمیمی که اقناعشون کنه و بهشون آرامش بده ... مشورت دادن به این جور آدما خیلی برام سخته راستش وقتی یکی با این مشکل میشینه روبروم و برام حرف میزنه بهش که...
-
غمگین
شنبه 24 مردادماه سال 1388 00:45
چرا غمگین باشم؟! وقتی خدایی دارم که راه راست را به من نشان میدهد - و مدام مرا هشدار میدهد که از آن منحرف نشوم چرا غمگین باشم؟! وقتی خدایی دارم که هر لحظه مرا به سوی خویش میخواند - تا مرا بخشیده و بر من مهربانی کند چرا غمگین باشم؟! وقتی خدایی دارم که لحظه لحظه در کنار من است - و با چشمانی مشتاق و نگران مراقب رفتار و...
-
التهاب
جمعه 23 مردادماه سال 1388 14:35
دشتها نام تو را میگویند. کوهها شعر مرا میخوانند. کوه باید شد و ماند، رود باید شد و رفت، دشت باید شد و خواند. در من این جلوۀ اندوه ز چیست؟ در تو این قصۀ پرهیز - که چه؟ در من این شعلۀ عصیان نیاز، در تو دمسردی پاییز - که چه؟ حرف را باید زد! درد را باید گفت! سینه ام آینه ای ست، با غباری از غم. تو به لبخندی از این آینه...
-
تمنا
شنبه 17 مردادماه سال 1388 01:17
کاهش جان من این شعر من است آرزو می کردم، که تو خواننده شعرم باشی، - راستی شعر مرا می خوانی؟ - نه... دریغا ... هرگز ... باورم نیست که خواننده شعرم باشی - کاشکی شعر مرا می خواندی! - ...
-
هو
جمعه 16 مردادماه سال 1388 12:15
به امیدی که رسد روزی و در سایه عدل گرگ گوید ندریم و بره گوید بچریم
-
بستنی
دوشنبه 12 مردادماه سال 1388 17:12
بستنی مال دل خوشه با یه دل ناخوش فقط میشه غصه خورد ارزش یه آدم به اندازه ی تمام حرفهاییه که برای نگفتن داره ... ارزش یه آدم به اندازه ی تمام بغضهاییه که تو گلوش گیر کرده ... ارزش یه آدم به اندازه ی تمام دو دقیقه های بی موردشه ... ارزش یه آدم ... ارزش یه آدم ...