مبارک ترین چشم آفریدگان به جهان گشوده شد ...
و این چشم هزار سال است که در انتظار مردی به خورشید دوخته شده ...
خدایا این چشم را با دیدن او در میان حلقه یارانش به شبنم شوق بنشان ...
چرا به جای اینکه دنبال ۲۰ باشیم همه همت مو نو گذاشتیم ۲۵ صدم رو بگیریم ؟
چرا میون بُر نمی زنیم ؟
چرا خطر نمی کنیم ؟
چرا در و دیوار و تن و بدن ما سالم اند ؟
چرا ؟!؟...
مگه چقدر وقت داریم ؟
هنگامی که زمین خورده ای بر می خیزد آسمان برایش سر تعظیم فرود می آورد.
الهی،
از تو به بزرگواری ات می خواهم که
از عطای خویش در حدی به من بخشی که دیده ام به آن روشن گردد
و از امیدت به آن مقدار که خاطرم اطمینان یابد
و از یقین به آن اندازه که پیشامدهای ناگوار دنیا بر من آسان گردد
و به وسیله آن پرده های سیاه کوردلی از دیده دل دور شود
به حق مهربانی ات، ای مهربان ترین مهربانان
امید تنها دلیل خوب برای ماندن است ...
رفتن مهدی بدجور دلم را هوائی کرده ...
امشب مهدی نیامده بود ولی هیچ کس به روی خودش نمی آورد ...
شاید چون اگر بغض ها می ترکید ...
امشب تلخ ترین لذت از عمیق ترین لذت های زندگی ام را تجربه کردم ...
امشب بار بودن بیش از هر زمان دیگر بر دوشم سنگینی می کرد ...
کجائی مهدی؟ چه زود دلم برای آرامشت تنگ شده ...
چرخ زمانه می چرخد و می چرخد؛ بی هیج مدارا و تعللی
می چرخد و یکی پس از دیگری آدمیان را پشت سر می گذارد و به پیش می رود.
چه بی شمارند مردمانی که هق هق نفس هایشان و تضرع گام هایشان
گوش فلک را کر می کند بل که قدری و فقط قدری بیش تر تاب هم راهی هروله ی چرخ را بیاورند
و چه اندکند ... و چه اندکند مردمانی که سبک بال تقلای این شاهد بازاری را نظری نمی نهند
و یک سره چشم در جمال محبوب ازلی و ابدی دوخته و خود را به تمامی تسلیم خواست او می کنند
و چه اندکند ... و چه اندکند مردانی که وقتی زمانشان به سر می آید سر خوش آنه شوکران مرگ را می نوشند
و این بار زمانه است که چه بسیار افسوسشان را می خورد ...
کُلُّ مَن عَلیها فانٍ
حرفهای ما هنوز نا تمام ...
تا نگاه می کنی
وقت رفتن است !
باز هم همان حکایت همیشگی :
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظه عظیمت تو ناگزیر می شود.
آه ...
ای دریغ و حسرت همیشگی :
ناگهان
چقدر زود
دیر می شود !
یَا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِی إِلَى رَبِّکِ رَاضِیَةً مَّرْضِیَّةً فَادْخُلِی فِی عِبَادِی وَادْخُلِی جَنَّتِی
چه سبکبال با خنده ای مستانه بر لب پر کشید و رفت ...
مهدی برای من یک دوست نبود یک استاد بود ...
خوب یادم هست اولین درسش به من برهان صدقین در حیاط مدرسه بود و آخرینش درس عشق در جاده های شمال ...
می گفت آدم باید برای خودش یک دستگاه «که چی؟» داشته باشد که هر کاری خواست بکند اول بپرسد که چی؟
این اوخر خیلی راجع به عشق و عاشقی صحبت می کرد ...
وقتی خبر بیماری اش را شنیدم با خود گفتم که مهدی کارش در این دنیا تمام شد. دارند می برندش و حالیمان نیست ...
خداوند دوری دوستانش را تاب نمی آورد ...
دریغا ای دریغا ای دریغا خدایی سایه ای رفت از سر ما
میگن استاد داره از بین ما ...
چه طور دل بکنم ... چه طور ؟
اومد ... یه تنه زد ... خندید ... حالا داره میره ...
گاهی خیلی دلم ابری میشه ...
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم
یکی نیست بگه بابا بی انصاف من اونقدر بچه ام که به عشق یه آبنبات چوبی حاضرم هزار و یک کار کنم که آبنبات رو بدن دستم ....
23 سال که گذشت ...
میگم پس آبنباته کو؟
میگن مگه تو هزار و یک کار رو کردی؟
میگم نه ولی مگه شما نگفتین که تو ده تاشو بکن ما میکنیمش هزار تا؟
میگن داری زیادی دخالت میکنی ها ... به تو چه؟ ... تو ده تا کارت رو بکن چیکار داری به آبنبات؟
میگم آخه ...
میگن تو مأمور به وظیفهای نه نتیجه ...
گاهی خیلی دلم میگیره ....
خدایا،
دلم محجوب و نفسم معیوب و عقلم مغلوب است
هوای نفس بر من چیره گشته
اطاعتم اندک و نافرمانی ام بسیار است
زبانم به گناهانم اقرار دارد
پس چاره ام چیست ای پرده پوش عیب ها و ای دانای نادیدنی ها و ای برطرف کننده اندوه ها؟