صبر

وَلَنَبْلُوَنَّکُمْ بِشَیْءٍ مِّنَ الْخَوفْ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِّنَ الأَمَوَالِ وَالأنفُسِ وَالثَّمَرَاتِ وَبَشِّرِ الصَّابِرِینَ

و هر آینه شما را به اندکی از ترس و گرسنگی و زیان مالی و جانی و کاهش ثمرات می آزماییم و شکیبایان را بشارت ده 


گریه نمیکنم نه اینکه سنگم      گریه غرورم رو به هم میزنه 

مرد برای رفع دلتنگی هاش       گریه نمیکنه، قدم میزنه 

فکر نمیکنم ظرفیت صبر و تحملم کم باشه 

ولی احساس میکنم هنوز ظرفیت دیدن ناراحتی و بی قراری های بقیه رو ندارم 

به خصوص اگه اون بقیه ... 

ربّ اشرح لی صدری

... 

بارون


وَهُوَ الَّذِی أَرْسَلَ الرِّیَاحَ بُشْرًا بَیْنَ یَدَیْ رَحْمَتِهِ وَأَنزَلْنَا مِنَ السَّمَاء مَاء طَهُورًا

و او کسی است که بادها را پیش از باران رحمتش به بشارت فرستاد و از آسمان آبی پاک و پاک کننده فرو فرستادیم


بارش گاه و بی گاه باران در این چند روزه دلم را حسابی هوایی کرده 

دیروز بابت پیچاندن کلاس بعد از ظهر از استاد محترم اجازه گرفته و از دانشکده زدم بیرون 

تا اومدم بیرون بارون شروع شد، ملت همه به سرعت این ور و اون ور می دویدند تا به یه سر پناهی برسن 

ولی من بر خلاف اونها خیلی آروم زیر بارون در حال گوش دادن به موسیقی قدم میزدم

سه تا از زیباترین آهنگهایی که به اون حال و هوا میخورد رو گوش میکردم 

آهنگ Adagio از Concierto de Aranjuez اجرای فوق العاده Paul Mauriat  

و آهنگ Le Moulin ساخته Yann Tiersen از آهنگهای متن فیلم Amelie 

و آهنگ Ode to Simplicity از آلبوم معروف Secret Garden

که داشتن هر سه تاشونو مدیون علی هستم 

این پیاده روی دل انگیز حدود 40 دقیقه طول کشید که بسیار عالی و لذت بخش بود

بارون که تموم شد با لباس و سر و صورت و چشمهای خیس خیس

برگشتم دانشکده و  همینجوری رفتم نشستم سر کلاس مدیریت نوآوری و خلق تکنولوژی !! 

خیلی وقت بود که دلی از عذا در نیاورده بودم 

این از اون مواردی بود که به قول خودم باید گفت بسیار نایس !! 

ایشالا قسمت شما هم بشه 

...

دوست


هیچ چیز بهتر از یک دوست خوب نیست 

همین ! 


پ. ن. 

چند شب پیش فرصتی شد که تونستم دوباره از کنارگذر پل زیرگذر چهار راه طالقانی کرج رد بشم

هنوزم مثل قدیما خیلی هیجان انگیز بود 

راهی که به سختی جای عبور برای یک نفر داره 

از سمت راست ماشینها به سرعت به فاصله چند سانتیمتری رد میشن 

سمت چپ هم مثل یه جور پرتگاهه که ماشینا از زیرش در حال رد شدن هستن

معمولاً هم هیچ آدم عاقلی از اونجا رد نمیشه ... 

تازه منم که طبق عادت همیشگی روی لبه جدولش راه میرم ...

آخرین باری که از اونجا گذشتم یادمه ... 

فکرهایی که میکردم و حال و احوالی که داشتم ... 

دوباره کلی خاطره برام زنده شد ... 

این روزا خیلی به خاطرات قدیمیم سر میزنم ...

... 

زخم


وَمَا لَنَا أَلاَّ نَتَوَکَّلَ عَلَى اللّهِ وَقَدْ هَدَانَا سُبُلَنَا وَلَنَصْبِرَنَّ عَلَى مَا آذَیْتُمُونَا وَعَلَى اللّهِ فَلْیَتَوَکَّلِ الْمُتَوَکِّلُونَ

و چرا بر خدا توکل نکنیم؟! و حال آنکه او ما را به راه هایمان رهبری کرده است. و ما بی گمان بر آزاری که بر ما روا می دارید شکیبایی پیشه خواهیم کرد و اهل توکل باید تنها بر خدا توکل کنند. 


داد نزن! هوار نکش! 

آروم و بی سر و صدا همه چیز رو تحمل کن ...

این تیغ تیزی که به جونت افتاده 

بذار خراشت بده 

بذار زحمت بزنه 

اونقدر زخمت بزنه 

تا تیزیش کم بشه 

تا کند بشه ...

یادت باشه که زخمها رو نباید با این و اون شریک شد ... 

یادت باشه که همه زخمها بالاخره کهنه میشن ... 

کافیه به اندازه دو دقیقه ی بی مورد صبر کنی ... 

همش دو دقیقه ... 



پ. ن. 


این عینک آفتابیه مارک دار، یو وی چهارصد و پولارایزد جدیدم رو خیلی دوست دارم 

پشتش راحت میشه بدون اینکه کسی بفهمه اشک ریخت ... 

دیروز صبح که میخواستیم بریم پیش مهدی تنها چیزی که یادم بود 

این بود که عینکم رو حتماً ور دارم ... 


به بهانه استاد



صالح گفت: " خواستم بنویسم که یادها تازه شوند. دیدم بی ثمر است، داغ ها تازه میشوند "


اما من مینویسم چون داغم هنوز تازه است ...


استاد هنوز ربع قرن از تولدش نگذشته بود که کارش تموم شد و رفت ... 


توی اینترنت یه صفحه ای به نامش پیدا کردم که ظاهراً یه سری دختر درستش کرده بودن و  توش نوشته بود: 


معلم ما بودند ایشون ... این پیج واسه زنده نگه داشتن خاطراتشونه ... آقای مهدی باقرپور 60 ساله ! از رامجین ... " 


آره ... راست میگفت ... مهدی خیلی بزرگتر و دورتر از روز تولدش بود ...


دیگه کمه کم 60 رو داشت ...


یه جای دیگه نوشته بود: 


غریبی بابا بزرگ ... قربونت برم من ... دلم یه ذره ست واست ... 


وقتی اومدم پیشت حس کردم انگار هیچی عوض نشده ... 


ولی دو سال و نیم گذشته بود ... بسته بودنت تو سنگ قبر ... دفعه پیش این نبود ... 


ولی اصلاً نمیومد خردادی باشیا !!! دعا کن زودتر بیام پیشت ... 


بازم میخوام بیامو بلند تو همون سکوت گریه کنم ... 


دوستت دارم ... " 



یادم افتاد که آخرین کلاس درسی که قبل از رفتنش داشت یه کلاس ریاضی بود ... 


با دخترهای اول دبیرستانی ...


رفته بود یه سری حرفای بالای 60 سال سر کلاس زده بود! 


در این حد که والدین بچه ها اومده بودن مدرسه شاکی شده بودن !! 


سلمان هم رفته بود کلی گفته بود که بابا ایشون بچه خیلی مثبتی هستن و ... 


ولی مسئولین مدرسه هم خیلی باورشون نشد ... 


بعد از اون شرط گذاشتن که دیگه معلمای المپیاد حتماً باید متأهل باشن 


وای که وقتی ماجرا رو برای ما تعریف میکرد چقدر  خندیدیم !! 


میگفت که من نگاهم به اینا مثل دختر بچه های 6 ساله ست ... 


اولین و آخرین حرفایی که با هم زدیم خوب یادمه ...


اولین بار توی حیاط مدرسمون قدم میزدیم 


بهش گفتم من خیلی دلم میخواد با یه آدم کافر صحبت کنم !


گفت بهترین کافر خودشه ! 


و شروع کرد کلی استدلال درست و حسابی کرد که چرا خدا وجود نداره !!


چندین ساعت و چندین روز باهاش بحث میکردم و فکر میکردم 


آره ... من قوی ترین برهان های وجود خدا رو از مهدی یاد گرفتم 


از همون موقع ها فقط رفیقم نبود ... استادم هم بود، خیلی چیزا ازش یاد گرفتم ...


توی جلسه هم لقب استاد داشت، به شوخی که البته کمی هم جدی بود ... 


آخرین صحبتهایی که با هم کردیم هم به خوبی یادمه 


بازم توی حیاط مدرسه داشتیم قدم میزدیم 


و برای برگزار کردن یه سری دوره توی مدرسه داشتیم حرف میزدیم 


این اواخر علاقه عجیبی پیدا کرده بود که یه کارایی برای مدرسه بکنه


و قبل از رفتنش هم کلی کارای خوب برای مدرسه انجام داد ...


یه شب که توی جاده چالوس راجع به عشق و عاشقی صحبت کردیم


داستان اولین باری که عاشق شده بود رو برامون تعریف کرد 


میگفت آدم هیچ وقت عشق اولش رو نمیتونه فراموش کنه 


همون موقع ها احساس میکردم که خیلی ازم جلوتره 


توی عقل ... توی عشق ... توی همه چیز 


انگار هر چیزی رو که من تجربه میکردم اون خیلی قبل از من تجربه کرده بود 


وقتی که خبر بیماریش رو بهم دادن 


بلافاصله اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که 


استاد کارش توی دنیا تموم شد ... 


دارن میبرنش ... داره میره پیش معشوقش ... 


یه آرامش خاص و جالبی توی نگاه و توی صداش بود 


که تقریباً همیشگی بود و حتی وقتایی که شاکی میشد هم از بین نمیرفت ... 


به حافظ علاقه خیلی زیادی داشت ... 


آخرین باری که شام دور هم بودیم هم خیلی خوب یادمه ... 


خونه میلاد بودیم ... تا دیر وقت موندیم و خیلی خندیدیم ...


اون شب هم استاد حافظ خوند و چقدر خوش گذشت ...


اولین مهمونی بعد از رفتن استاد هم دوباره رفتیم خونه میلاد ... 


چون مجلس شادی بود همه لباس مشکی هاشونو عوض کرده بودن 


و برای اینکه مامان میلاد ناراحت نشه هیچ کس به روی خودش نمی آورد 


ولی کاملاً میشد حس کرد که یه بغض خیلی سنگین پشت تمام کلمات بود 


که نذاشتیم بشکنه ولی خدا میدونه که چقدر سخت بود ...  


از اون به بعد هر موقع که جمع میشیم یادمونه که یکی کمه ... 


یکی هست ولی کمه ...

دیروز داغ تازه ی بهاری ما سه سالش تموم شد و رفت توی 4 سال ... 

... 

خاکستری

مثَلُ الَّذِینَ کَفَرُواْ بِرَبِّهِمْ أَعْمَالُهُمْ کَرَمَادٍ اشْتَدَّتْ بِهِ الرِّیحُ فِی یَوْمٍ عَاصِفٍ لاَّ یَقْدِرُونَ مِمَّا کَسَبُواْ عَلَى شَیْءٍ ذَلِکَ هُوَ الضَّلاَلُ الْبَعِیدُ

داستان آنان که به پروردگارشان کافر شدند [این است که‏] کردارشان چون خاکسترى است که بادى سخت در روزى طوفانی بر آن بوزد، که بر هیچ چیزى از آنچه کرده‏اند دست نتوانند یافت. این است گمراهى دور


امروز صبح که از خواب بیدار شدم 


صدام گرفته بود 


مثل دلم که گرفته بود 


یا شایدم سوخته بود  


نه مثل غذای سوخته 


مثل لامپی که یه دفعه جریان شدید بهش وصل کردن 


صبح هر چی زدم دیدم روشن نمیشه 


سوخته بود ...


به خودم نگاه میکنم 


تمام وجودم خاکستری شده 


از خودم حالم داره به هم میخوره 


از هیکل و قیافم 


از شخصیتم 


از کارام 


از حرفهام 


از نوشته هام 


حتی از نماز و روزه و دعام


حتی از تو تنهایی اشک ریختن 


انگار همه دنیام خاکستری شده 


مثل تمام لباسهای ساده ی قدیمیم 


که همشون توسی و خاکستری و کرم و ... بودن 


ساده ی ساده 


نه لباسهای طرح دار جدید !


دریغ از یه ذره خلوص 


دیگه خسته شدم 


خسته شدم از این همه رنگ و لعاب 


خسته شدم از این همه تظاهر و خودبینی 


خسته شدم از این همه خودنمایی


خسته شدم از این همه خود بزرگ بینی 


خسته شدم از عقل کل بودن 


خسته شدم از این همه نقش بازی کردن 


خسته شدم از این همه غرور 


خسته شدم از این همه قالب های پوشالی 


خسته شدم از این همه نقاب و عینک 


خسته شدم از این همه اراجیف سر هم کردن


خسته شدم از حرف زدن یا بهتر بگم زر زدن  


خسته شدم از بس سعی کردم خودمو خوشحال و راضی نشون بدم


خسته شدم از بس سعی کردم به این و اون بگم که چی کار کنن 


دیگه حال و حوصله ندارم 


حوصله هیچ کاری رو ندارم 


حتی حوصله خوابیدن 


حتی حوصله غذا خوردن 


همه کارام و همه چی برام خاکستری شده 


دیگه دوست ندارم ادا در بیارم 


ادای آدمایی که دارن رشد میکنن 


ادای آدمایی که خدا رو دوست دارن


ادای آدمای مؤمن 


ادای تقوا 


ادای آدمایی که فکر میکنن دارن حرکت میکنن


ادای آدمایی که به مرگ علاقه دارن


ادای آدمایی که فکر میکنن چیزی فهمیدن


ادای آدمایی که به تنهایی علاقه دارن


ادای آدمایی که به شب علاقه دارن 


ادای آدمای مهربون 


ادای آدمای دل نازک


ادای آدمایی که دنبال فهمیدن و درست کردن عیباشونن ...


دیشب دوباره یاد مهدی افتادم 


چند ماه قبل از رفتنش 


یه شب که با هم بودیم 


بهش گفتم که میشه عیبامو بگه 


و اونم گفت ...


هنوز حرفاش یادمه 


دلم براش تنگ شده 


برای آرامش نگاهش 


دیگه به خوابم هم نیومد


خیلی دلم هواشو کرده ...


دیشب بعد چند سال بد جوری احساس درجا زدن کردم 


احساس میکنم که دیگه دلم مرده 


یاد مشهد و ذکر یا محیی افتادم ...




دلگیره دلگیرم 


از غصه می میرم 


مرا مگذار و مگذر 


با پای از ره مانده در این دشت تبدار 


ای وای می میرم 


مرا مگذار و مگذر 


آشفته تر از آشفتگان روزگارم 


از غم به زنجیرم 


مرا مگذار و مگذر ...


...

88/8/8


بشکن سبوی باده را، مستی تویی، مستی تویی


                                                در این سرای نیستی، هستی تویی، هستی تویی 


یا امامنا الرئوف

 


حالا میفهمم که چرا هر چه به امسال نزدیکتر میشدیم 


هر جایی که میرفتم نشانه ای را میافتم که رنگ و بوی او را داشت  


انگار امسال همه چیز و همه جا او را فریاد میزنند


بگذار بگویند که توهم زده ام


بگذار بگویند نشانه ها اتفاقی است 


بگذار همه چیز را انکار کنند 


ولی تعجب را به وضوح میشد در چهره یکی از دوستانم دید  


وقتی برخی از نشانه ها را به او نشان دادم 


ولی خودم نمیدانستم این همه نشانه از چه خبر میدهند؟ 


و چند ساعت بعد فهمیدم 


آن هم از زبان کسی که انتظارش را نداشتم ...


چه دلتنگی عجیبی دارم 


انگار بار هزار سال دوری را بر دوش میکشم 


این اواخر با هر مسافری که به سویش میرفت 


سلامی پر از دلتنگی همراه کردم که به آستان او برساند 


نمیدانم آیا مرا به سوی خویش خواهد خواند؟ 


نمیدانم آیا تا آن دم 88/8/8 نفس در سینه دارم؟ 


حالا احساس میکنم دیگر وقتش شده است 


میخواهم خود را برای سفر آماده کنم 


سفر به سوی قطعه ای از بهشت روی زمین 


باید خود را شستشو دهم 


دستهایم را، پاهایم را، چشمانم را 


دلم را، جانم را ... 


باید لباسهای تمیز و زیبا بر تن کنم 


باید کمی لاغرتر شوم 


باید موهایم را مرتب کنم 


باید .... 


نمیدانم فرصت برای آماده شدن کافی است یا نه؟ 


دلهره ای عجیب از جنس دلهره های مادرم قبل از سفر 

همراه با شوقی وصف ناشدنی از جنس شوق چشمان مهربان مادرم 

وجودم را در بر گرفته 

گویی عطر لحظات زیبای با او بودن به مشامم میرسد 

حرمی پر از نورهای زرد، سبز، آبی، ارغوانی، بنفش .... 

آسمانی پر از ستاره ... 

گامهای لرزانی که دایره طواف را تنگ و تنگ تر میکنند 

چشمانی که خیس دیدار شده اند 

تکیه های پر از آرامش بر سنگهای سرد و سفید حیاط 

بندهای زیبای جامعه کبیره 

لحظات حمد و سوره نماز جماعت صبح 

که تنها صدایی که می آید صوت قرآن است 

که با آهنگ فواره های آب حوضهای حرم آمیخته شده اند 

غبار روبی صبح های حرم

طبل و شیپوری که صبح ها نواخته می شود 

صوت زیبای صلوات که هر چند ثانیه بر گرد بارگاه طنین انداز می شود 

عقب، عقب رفتن زوار با دستهایی که پر از احترام بر سینه نهاده شده اند 

لحظات سخت خداحافظی 

آخرین عکس یادگاری 

و آخرین نگاه ...

خدایا نمیدانم این بار هم این سفر و این دیدار روزی ما خواهد شد یا نه ؟ 

با وجودی امیدوار در انتظار لحظه ای که بخواندم 

و به سویش دوان دوان روان شوم ... 
 


سلطان منی، سلطان منی 

واندر دل و جان ایمان منی 

در من بدمی، من زنده شوم 

یک جان چه بود، صد جان منی 

هم شاه منی، هم ماه منی 

هم جانی و هم جانان منی 

باغ و چمن و فردوس منی 

سرو و سمن حندان منی 

سلطان منی، سلطان منی 

...