دیشب وقتی در سکوت کوچه مان قدم میزدم
یکهو نمیدانم از کجا غصه عمیقی روی دلم هوار شد
مثل یک جسم بتونی سنگین و بزرگ که از صدها متر بالاتر در آسمان رها شده بود
و یک راست آمد و افتاد روی این دل از همه جا بی خبر
بد جوری له شدم و داشت اشکم در میومد اما طبق عادت این چند وقت اخیر
جلوی چشمان و گلویم را گرفتم که یک موقع سر خود کاری نکنند
سعی کردم مثل این چند روزه آرامه آرام باشم
آرامشی که هیچ دردی چه بزرگ و چه کوچک آن را به هم نزند
آرامشی بیشتر و عمیقتر از بیست دقیقه غصه و غم
آرامشی شبیه مرگ
اشکهایم که تا پشت چشمانم آمده بودند را فرستادم همانجا که بودند
و فریادهایم که تا زیر گلویم بالا آمده بودند را بلعیدم
گامهایم سنگین شده بودند و راه رفتن برایم از هر کاری دشوارتر بود
اما به هر سختی که بود خود را به خانه رساندم
و آرام رفتم سراغ بستنی هایم و شروع کردم به بستنی خوردن
و بعد به خواب رفتم
صبح بعد از اذان آسمان یکهو برق زد و ابرها یکهو باریدند
برقهایی متعدد با صدایی رسا و بارانی تند و دوست داشتنی
اکنون دیگر اشک از چشمانم جاری است
وقتی صدای فریادهای فروخورده ات را از آسمان بشنوی
و اشکهای نریخته ات را ببینی که از ابرها سرازیر شده اند
دلت همانند هوای شبهای بارانی قدر
لطیف و سبک میشود
لطافتی که در وجودت ریشه در سالیان خاطره دارد
...