چرا خارج نمی‌روم؟ (قسمت اول)

 

بسیاری از دوستان نزدیک و دور مدام این پرسش را تکرار می‌کنند که چرا با وجود شرایطی که برایم فراهم است، برای ادامه و تکمیل تحصیلات به خارج از کشور سفر نمی‌کنم. لذا در این نوشته بر آن شدم که در این باره توضیحاتی بسیار خلاصه ارائه نمایم.

گاهی به وضوح این موضوع حس می‌شود که دیگر امکانات و ظرفیت‌های موجود در کشور پاسخگوی توانمندی‌ها و استعدادهای ویژه و حتی غیر ویژه‌ی افراد نیست. طبیعی ترین راه حلی که معمولاً به نظر می‌رسد مهاجرت به یک کشور تا حد ممکن پیشرفته است که امکان رشد و بلوغ استعدادها در آن فراهم باشد. در چنین شرایطی دیدن نتیجه عملی تلاش‌ها، احساس مفید بودن، پیش بردن مرزهای علم و دانش و همچنین خدمت به بشریت را به وجود می‌آورد.

به علاوه در چنین کشورهایی به دلایل مختلف، نیازهایی چون رفاه نسبی،  امنیت اجتماعی، آرامش روانی و همچنین آزادی نسبی در عقاید و شکل رفتار فردی و اجتماعی به خوبی برآورده می‌شوند. همین‌ها باعث می‌شود که افراد دغدغه خاصی نداشته و با آرامش به مسولیت‌های فردی، خانوادگی و اجتماعی خود عمل کنند.

گاهی (به دلیل جو تبلیغاتی ایجاد شده توسط رسانه‌های داخلی بر علیه این نوع کشورها) به اشتباه این طور تصور می‌شود که مهاجرت به چنین کشورهایی مساوی کنار نهادن تفکرات دینی و مذهبی و مستلزم عدم پایبندی به عقاید است. اتفاقاً به نظر می‌رسد که برعکس در چنین کشورهایی اول به دلیل شرایط مناسب اقتصادی و اجتماعی و بعد هم به دلیل وجود نوع خاصی از تفکر سکولاریستی در اداره مملکت، داشتن ایمان و زندگی با معیارهای دینی یا به عبارتی مؤمنانه زندگی کردن بسیار سهل الوصول تر از اینجا است.

البته بدیهی است که دوری از خانواده دوستان و به طور کلی وطن مشکلاتی را در پی دارد که با وجود اینکه معمولاْ قبل از رفتن زیاد ملموس نیست اما پس از مهاجرت به یکی از پر اهمیت ترین مسائل تبدیل می‌شود.

از سوی دیگر، برای برخی از افراد این مشکل به وجود می‌آید که چگونه خود را قانع کنند که کشوری را ترک نمایند که در آن متولد شده و از امکانات آن بهره برده‌اند. برخی هم نمی‌توانند با اصول کاپیتالیستی حاکم بر این کشورها و سیاستهای قدرت طلبانه و استعمارگرانه که به طَبَع آن در این کشورها وجود دارد کنار بیایند.

از همین جا افراد چند دسته می‌شوند. گروه اندکی نمی‌توانند این مشکلات را حل و یا توجیه کنند و لذا نمی‌روند. گروهی (که آنها هم تعدادشان اندک است) این مشکلات را حل می‌کنند. اکثریت باقیمانده را گروهی تشکیل می‌دهند که این مشکلات را توجیه می‌کنند مثلن

۱. می‌رویم در بهترین دانشگاه‌های جهان درس می‌خوانیم و بعد برمی‌گردیم و با کوله باری از علم و تجربه به اجتماع خویش خدمت می‌کنیم و در مدت تحصیل هم کاملاً مراقب هستیم که به هیچ وجه به اهداف استعماری آنها کمکی نکنیم. مثلاً پیشنهادهای سازمان‌هایی مثل وزارت دفاع و ... را رد می‌کنیم و فقط در پروژه‌هایی شرکت می‌کنیم که به هیچ وجه نظامی نبوده و هیچ خطری برای هیچ کس نداشته باشد.

۲. من یک دانشمندم. وقتی کار علمی می‌کنم به تمام مردم جهان خدمت می‌کنم. اصلا این یک نوع خود خواهی و نژاد پرستی است که بخواهم فقط برای نفع یک عده خاص کار کنم حتی اگر آن عده خاص هم وطنانم باشند. البته این سیاستهای قدرت طلبانه هم خیلی بد است و نباید وجود داشته باشد ولی به خاطر چنین دلیلی که نباید کار علمی را تعطیل کرد. باید هم کار علمی کرد و هم به طور موازی تلاش کرد که این سیاستها تا حد ممکن تعدیل شود. البته خودمانیم اگر ما هم این همه خدمت به جامعه جهانی کرده بودیم حق خودمان می‌دانستیم که کمی هم در امور کشورهای دیگر دخالت کنیم. تازه این بیچاره‌ها که در اکثر مواقع خیلی هم اهداف خیر خواهانه‌ای دارند و زیاد به نفع شخصی فکر نمی‌کنند.

۳. بیا فرض کن من اینجا موندم. اصلاً فرض کردن نمی‌خواد این همه آدم که موندن رو نگاه کن. چیکار کردن؟ چیکار تونستن بکنن؟ به اندازه ۱۰ کیلومتر ظرفیت و استعداد دارن ولی فقط از ۲۰ سانتش می‌تونن استفاده کنن. فکر کردی که مثلن اگر من اینجا بمونم می‌تونم به این مملکت خدمت کنم؟ موندن فقط هدر دادنه استعداده و بس. در این شرایط موندن حتی شرعی هم نیست. چون تو در مقابل استعدادی که بهت داده شده مسئول هستی و بعدن باید پاسخگو باشی.

۴. مگه این جامعه چه خدمتی به من کرده که الان انتظار داره من خدمتش رو بکنم. تا دیروز که تو اتوبوس و مترو داشتم له می‌شدم و ساده ترین امکانات زندگی رو نداشتم کسی به فکر من نبود حالا که پدر خودمو درآوردمو و تو این شرایط سخت مثه سگ درس خوندم تازه یاد من افتادن که آهای کجا؟ کجا؟ تو باید به ما خدمت کنی و هر جوری بتونن اذیتم می‌کنن. چه تو نظام وظیفه و اجازه خروج باشه چه تو زمان فارغ التحصیلی چه تو هر مسخره بازی دیگه. بابا شما که ماشالا رئیس جمهورتون خودش که میگه نخبه‌س و دور و بری‌آش هم که نخبه‌ان. این همه نخبه. ایشالا خدا زیادترش هم بکنه. دیگه دست از سر ما بردارین. آخه من مگه چه بدی‌ای به شما کردم. چرا دست از سرم بر نمی‌دارین؟

ادامه دارد ....

 

بخشش

 

کاش بلندترین فریادهایت را بر سرم می‌زدی

کاش خشمناک ترین نگاهت را بر وجودم می‌انداختی

اما آرامی نگاهت

و لبخند لبانت

بیش تر به هم می‌ریزدم

 

گم شده

 

خیلی احساس بچگی می‌کنم

انگار حال و هوای بچه‌ها رو بیش از هر چیز دیگه‌ای تو این دنیا می‌فهمم

چند روز پیش بچه خواهرم وقتی از خواب بیدار شد و فهمید که مادرش خونه نیست

زد زیر گریه ... حسابی اشک می‌ریخت و فریاد می‌زد و مامانش رو می‌خواست

من و مامان هم بسیج شده بودیم که یه جوری آرومش کنیم

بالاخره اونقدر سرگرمی‌های جور وا جور و رنگارنگ بهش تعارف زدیم

تا سرش گرم بازی شد و غیبت مامانش از یادش رفت

وقتی که آروم شد و لبخند زد

یه دفعه بد جوری دلم گرفت

خیلی دلم می‌خواست که

منم می‌تونستم تمام اسباب بازی‌هامو کنار بندازم

تمام شکلات‌ها و آبنبات‌ها رو تف کنم

هرکسی که نزدیکم می‌شه رو با دستام دور کنم

بعدم بشینم یه جا کنار بچه خواهرم با هم دیگه گریه کنیم

اونقدر اشک برزیم تا تمام سر و صورت و لباسامون خیس خیس خیس بشن

و اونقدر فریاد بزنیم تا صداهامون بگیره

تا همه صدامونو بشنون


این چند وقته با توجه به یه سری دلایل از جمله نزدیک شدن به تغییر مقطع تحصیلی، تصمیم گرفتم که یه بار دیگه بشینم تمام اون پشتوانه‌های فکری که برای من مبنای عمل بوده و هستند رو، مرور کنم. بعضی از اونها که احساس می‌کنم ممکنه مفید باشه رو، به تدریج اینجا خواهم نوشت. خیلی خوشحال می‌شم که نظرات دوستان رو در موردشون بدونم. لذا تمامی نظرات رو با دقت و وسواس زیادی خواهم خوند. اما اگر اجازه بدین به هیچ کدومشون پاسخی ندم. شاید اینجوری بهتر باشه و این حرفها و نظراتی که خوشبختانه (یا متاسفانه) خیلی هم دور و ور ما زیاده، هم برای من و هم برای دوستان قابل استفاده باشه  

۱