اخیرن خیلی زیاد به آدمایی برخوردم که یه مشکله مشترک داشتن
نمیدونستن چی کار باید بکنن!
به اندازه یه دنیا دیتاهای جور واجور داشتن
ولی نمیتونستن به یه تصمیم قاطع برسن
تصمیمی که اقناعشون کنه و بهشون آرامش بده ...
مشورت دادن به این جور آدما خیلی برام سخته
راستش وقتی یکی با این مشکل میشینه روبروم و برام حرف میزنه
بهش که نگاه میکنم، خیلی غصه م میگیره
توی نود درصد موارد تحلیل کردن مسئله و پیدا کردن راه حل اصلن کار سختی نیست
ولی معمولن ترجیح میدم که هیج حرفی نزنم
و با وجود اینکه میدونم احتمالن کار درست چیه ولی سعی میکنم اصلن نظر ندم
و صرفن با طرف همدردی کنم
هر وقت هم که دلم طاقت نیاورده و یه چیزایی به طرف گفتم کاملن پشیمون شدم
خیلی زیاد به خودم بد و بیراه گفتم که چرا اصلن حرف زدم!!
آخه این جور وقتا حرف زدن حالت نصیحت پیدا میکنه و بدتر اینکه طرف توجهی هم نمیکنه
حداکثر اینه که حرفام میره کنار بقیه حرفا و دیتاها و هم ارزشش کم میشه
و هم اینکه معمولن بیشتر از اینکه راهگشا باشه طرف سردرگم تر میشه
چون تو اکثر موارد مشکل طرف این نیست که دیتا نداره، مشکلش تو تحلیله
همین دیروز دوباره نشستم و با یکی که برام مهم بود کلی حرف زدم
اما وقتی تو صورتش نگاه کردم دوباره غصه م گرفت
یکی که کنارم نشسته بود و یکسال پیش از این جور حرفا به اونم زده بودم
بهم گفت الان کاملن میفهمه که اون موقع من چی میگفتم
و چرا و چی میبینم که الان این حرفا رو دارم به طرف میزنم
و گفت باید بعضی وقتا اجازه بدی زمان بگذره و طرف یه حالتی رو طی کنه
راست میگفت
ولی آخه سخته که ببینی یکی که دوستش داری و برات مهمه
سردرگمه یا داره تصمیم اشتباه میگیره یا زیر فشار داره ذره ذره آب میشه
خیلی سخته
نه میشه چیزی گفت
نه میشه چیزی نگفت
اینجاست که منم به این نتیجه میرسم که
نمیدونم چی کار باید بکنم!!
پ.ن 1. خدایا شکرت که همیشه یکی بوده که بهم کمک کنه که بفهمم چی کار باید بکنم
پ.ن 2. خدایا شکرت که گاهی منو کمک کسایی قرار دادی که نمیدونستن چی کار باید بکنن
پ.ن 3. خدایا شکرت بابت مهمونی
پ.ن 4. خدایا میشه احوال منم ردیف کنی؟
پ.ن 5. شکر ...
چرا غمگین باشم؟!
وقتی خدایی دارم که راه راست را به من نشان میدهد
- و مدام مرا هشدار میدهد که از آن منحرف نشوم
چرا غمگین باشم؟!
وقتی خدایی دارم که هر لحظه مرا به سوی خویش میخواند
- تا مرا بخشیده و بر من مهربانی کند
چرا غمگین باشم؟!
وقتی خدایی دارم که لحظه لحظه در کنار من است
- و با چشمانی مشتاق و نگران مراقب رفتار و اعمالم
وقتی عملی نیک از من سر میزند
- چون مادری مهربان لبخند زنان مرا در آغوش خود میکشد و میبوسدم
و وقتی مرتکب عملی ناشایست میشوم
- چون پدری دلسوز و دل نگران، بیدرنگ بر سرم فریاد تأدیب میکشد
و وقتی که دلم به درد آمده و اشک از چشمانم جاری میشود
- و بر سر من که هق هق کنان خود را به دامنش افکندهام دست نوازش میکشد
چرا غمگین باشم؟!
وقتی خدایی دارم که لحظات بی رنگ و بوی تهاییم را
- به خاطراتی رنگی و معطر بدل میکند
چرا غمگین باشم؟!
وقتی خدایی دارم که مرا در آغوش خود پرورش داد
- و لحظه لحظهی زندگیم را گام به گام راهبری نمود
خدایی که از آنچه میخواستم
آنچه به صلاحم بود را بی درنگ به من بخشید
و آنچه به صلاحم نبود را برایم به تأخیر افکند
خدایی که به راستی وقتی خواندمش پاسخم را سریع داد
خدایی که در لحظات بیم و امید و دلهره و ناراحتی و خوشحالی
در کنارم بود
در حالی که من از حضورش غافل بودم
خدایی که وقتی همه مرا از خود راندند او مرا از درگاهش نراند
خدایی که وقتی مشغول بازیچههای دنیا بودم و یاد او را فراموش کردم
منتظر بازگشتم ماند
و مرا فراموش نکرد
خدایی که وقتی از او دور میشدم صبورانه انتظار بازگشتم را میکشید
و مرا به سوی خویش میخواند
و وقتی باز میگشتم علیرغم تمامی ناشایستگیهایم
مرا شماتت نمیکرد و با مهربانی با من رفتار مینمود
خدایی که دوستم داشت و به واسطهی این دوستی هدایای فراوانی برایم فرستاد
که خشنودم نمود و چشمانم بدانها روشن شدند
در حالی که من که همیشه ادعای دوستی با او را داشتم نتوانستم برایش هدیهای بفرستم
که موجبات خوشنودی او را فراهم آورد،
حیف ...
خدایی که او در لحظات تشویش آبرویم را حفظ کرد و مرا رسوا ننمود
در حالی که من از نام او سوء استفادهها کرده و با رفتارم آبروی او را به کرات بردم
خدایی که تمام رنجها و ناراحتیهایم را پیش او گریستم
در حالی که لحظات شادی و خوشحالیام را پیش غیر او گذراندم
خدایی که مرا غرق نعمتهای بسیار نمود
در حالی که من با بیاعتنایی و ناسپاسی به آنها نگریستم
اما علیرغم این ناسپاسی او هیچگاه بارش آن نعمتها را از من دریغ نکرد
خدایی که مرا در حصار امن خویش قرار داد
و تیرهای مهلک بلا و مصیبت را از من دور نمود
آخر چرا غمگین باشم؟!
اندوهناک چه باشم؟
رنجهای دنیا؟!
دنیایی که تمام شادیها و رنجهایش در مجموع بیست دقیقه بیشتر نیست؟!!
فقط بیست دقیقه ...
نه ...
ارزشش را ندارد ...
اصلاً ارزشش را ندارد ...
...
دشتها نام تو را میگویند.
کوهها شعر مرا میخوانند.
کوه باید شد و ماند،
رود باید شد و رفت،
دشت باید شد و خواند.
در من این جلوۀ اندوه ز چیست؟
در تو این قصۀ پرهیز - که چه؟
در من این شعلۀ عصیان نیاز،
در تو دمسردی پاییز - که چه؟
حرف را باید زد!
درد را باید گفت!
سینه ام آینه ای ست،
با غباری از غم.
تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار.
من چه میگویم، آه ...
با تو اکنون چه فراموشیها؛
با من اکنون چه نشستنها، خاموشیهاست.
تو مپندار که خاموشی من،
هست بُرهانِ فراموشیِ من.
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند
...
کاهش جان من این شعر من است
آرزو می کردم،
که تو خواننده شعرم باشی،
- راستی شعر مرا می خوانی؟ -
نه... دریغا ... هرگز ...
باورم نیست که خواننده شعرم باشی
- کاشکی شعر مرا می خواندی! -
...
بستنی مال دل خوشه
با یه دل ناخوش فقط میشه غصه خورد
ارزش یه آدم به اندازه ی تمام حرفهاییه که برای نگفتن داره ...
ارزش یه آدم به اندازه ی تمام بغضهاییه که تو گلوش گیر کرده ...
ارزش یه آدم به اندازه ی تمام دو دقیقه های بی موردشه ...
ارزش یه آدم ...
ارزش یه آدم ...
یا خیر حبیبی و محبوب
چه اندازه تنگ است راه ها بر کسی که تواش رهنمون نباشی
و چه اندازه حقیقت روشن است بر کسی که تو راهش را نشانش داده ای
پس دشواریها و ناهمواریهای راه را بر ما آسان بدار
ما را از آنان قرار ده که دلهاشان را سرشار از دوستی خویش کردی
آنان که برای قرب و دوستیت برگزیده ای و برای عشق و محبتت خالصشان کرده ای
آنان که آتش شوق دیدار رویت را در وجودشان بر افروختی
و غم هجران و فراغت را در دلشان نهادی
آنان که شیوه شان در زندگی شادمانی با تو و زاری به درگاه تو است
و سوز محبتت سراسر دلشان را فرا گرفته
و روزگارشان آه و ناله است و پیشانیهاشان در برابر عظمتت به خاک افتاده است
آخر کیست که شیرینی محبت تو را چشیده باشد و جز تو آهنگ دیگری کند
اکنون توجه من از همه جا به سوی تو منقطع شده
و اراده و آرزویم به جانب تو گشته است
و مراد من تنها تویی و نه دیگری
و دیدارت روشنایی چشمان من است
و وصل تو آرزوی جان من
اشتیاقم به سوی تو شعله می کشد
و در وادی محبت تو سرگشته ام
و دلدادگیم در هوای توست
و مقصودم خشنودی و لبخند توست
و در کنار تو بودن آرزوی من است
و در آغوش تو آرام گرفتن منتهای خواسته من است
خوشی و راحتیم در مناجات با توست
و داروی دردم و شفای جگر سوخته ام
و تسکین حرارت دلم و برطرف شدن دشواریم
پیش توست
پس تو نیز انیس و همدمم باش
و آن زمان که میخوانمت به مهربانی پاسخم ده
و لحظه ای مرا از سرپرستی و نگهداری خود محروم نکن
و اشتیاقم را به سویت چنان کن که بازدارنده نافرمانیت باشد
و مرا از خویش جدا مکن و از درگاهت دور منما
و بر من منت بگذار به اینکه بر من توجهی فرمایی
و با دیده دوستی و عطوفت بر من بنگری و رو از من مگردانی
و روی مرا به زمین نیندازی
ای آرمان دل مشتاقان و ای منتهای آرزوی دوستان
ای تمام نعمت و بهشت من و ای دنیا و آخرتم
(با الهام از مناجاتهای پانزده گانه امام سجاد)
پ. ن. دیشب ساعت 1:13 دلگیر شدم از اتفاقی که در 00:02 نیفتاد!
حیف ...
باید فراموش کنم ...