دشتها نام تو را میگویند.
کوهها شعر مرا میخوانند.
کوه باید شد و ماند،
رود باید شد و رفت،
دشت باید شد و خواند.
در من این جلوۀ اندوه ز چیست؟
در تو این قصۀ پرهیز - که چه؟
در من این شعلۀ عصیان نیاز،
در تو دمسردی پاییز - که چه؟
حرف را باید زد!
درد را باید گفت!
سینه ام آینه ای ست،
با غباری از غم.
تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار.
من چه میگویم، آه ...
با تو اکنون چه فراموشیها؛
با من اکنون چه نشستنها، خاموشیهاست.
تو مپندار که خاموشی من،
هست بُرهانِ فراموشیِ من.
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند
...