هو

 

حضور خلوت انس است و دوستان جمعند                              و ان یکاد بخوانید و در فراز کنید

این هم گلی از این گلسان ...

از محی الدین عربی است:

 

والله شراباً لاولیائه،

من سکروا طلبوا،

من طلبوا وجدوا،

من وجدوا طابوا،

من طابوا ذابوا،

من ذابوا عشقوا،

من عشقوا خلصوا،

من خلصوا وصلوا،

من وصلوا اتصلوا،

من اتصلوا لا فرق بینهم و بین حبیبهم.

 

 

هو

 

زندگی را لحظاتی است به زیبایی طلوع خورشید ...

که دلم می‌خواهد در آغوشی تنگ بفشارمشان ...

که دلم می‌خواهد دستان گره خورده‌ام را قفسی سازم که برای همیشه در آغوشم بمانند ...

که دلم می‌خواهد در رنگ و بو شان غرق شوم ...

رنگی زیبا تر از رز های هلندی ... حتی خوش رنگ تر از گل های رز باغچه‌مان ...

بویی خوشتر از ادکلن های  فرانسوی ... حتی خوش بو تر از گل های محمدی باغچه‌مان ...

دلم می‌خواهد با تمام ذرات وجودم بنگرمشان ...

دلم می‌خواهد صورتم را آرام آرام نزدیکشان کنم ...

دلم می‌خواهد در عطر تندشان دیوانه وار گم شوم ...

دلم می‌خواهد به آرامی بر لطافت شان بوسه‌ زنم ...

دلم می‌خواهد بچشمشان و طعم خوششان را زیر زبانم برای همیشه نگاه دارم ...

طعمی خوش تر از عرق بید مشک ... حتی خوش تر از غذای نذری مادرم ...

دلم می‌خواهد آنقدر درشان شناور بمانم تا کد آنها در دی. ان. ای. سلولهایم جای گیرند ...

تا در تولدی دوباره از جنسشان شوم ...

تا تمام ثانیه‌های پشت سر و پیش رویم رنگ و بو و طعمشان را بگیرند ...

تا چشم و مشام و زبان همگان بیدار شود ...

 

هو

 

کجایی؟ ... رفتی؟ ...

حالا چرا بدون وداع؟ ...

با وفا ... یعنی من اینقدر قدر نا شناس بودم؟؟

آری من هنوز قدرم را نشناخته‌ام ...

شاید هم می‌دانستی مرا تاب وداع نیست ...

آخر تو خیلی مهر بان بودی ...

می‌دانم تاب دیدن اشکهای مرا نداشتی ...

می‌دانی دلم آرزوهای بسیاری را در تو می‌جست ...

تو که می‌آمدی من دستانم را اهرم کردم و به سختی روی زانوانی خسته ایستادم ...

تو مانند نسیمی آمدی و بر اشکهایم وزیدی و به آرامی از من گذشتی ...

اشکهایم را با دستان مهربانت پاک کردی ...

اما اکنون سردی این شب گونه‌هایم را می‌آزارد ...

من هنوز همان جا در همان شب سرد با همان دل پر از آرزوی طلوع  با همان چشمان شرمگین ...

ایستاده‌ام ...

حالا یاد تو ... یاد آن شبهای نورانی ...

دیواره‌های دلم را می‌فشارد ...

می‌دانم هر چند مرا در تنهائیم تنها رها کرده‌ای و رفتی اما در دلم یاد گار ها نهاده‌ای ...

یادگارهایی از جنس آرزوهایم ... از جنس عشق ...

به نورانیت شبهایت سوگند می‌خورم که در جستجوی یادگارهایت در دلم دوان خواهم بود ...

تا تو دوباره بیایی ...

تو که باز می‌گردی؟ ... ها؟ ...

بگو که این آخرینش نبود ...

بگو ...