تویی که میشناسیام
تویی که خسته ترین آشنای انتظار و دلدادگی هستی
تو چرا سکوت میکنی؟
تو که خوب میدانی هرگاه سکوت کنی من خواهم نوشت
تو که خوب میدانی غبار لحظه لحظه این اعتکاف بر ذره ذره جانم نشسته
دیگر تو چرا؟ ....
میدانی سختترین لحظات سفر چه زمانی است؟
آن هنگامی که بازگردی و جای خالی چشمان میهمان نوازی را حس کنی
که پر از شوق دیدار به چهره غبار آکندهات خیره بمانند
آری
تنهایی و غربت این گونه تعریف میشود
نه ... اشتباه نکن ... اینها اشکهای گلایه نیست !
این اشکها سالهاست که با من همدمند
که گاهی از دل کوچک من بر چشمانم جاری میشوند
چشمان اشکبارم تمام سطور نانوشتهات را میخوانند ...
شاید نمیدانی ولی مدتهاست که میخوانند ... میبارند ...
حالا نوبت تو رسیده که آموزگار من باشی
تو بگویی و من بنویسم
از خوبی ... از مهر ... از خود خدا ...
عمیقتر از همیشه
فقط کمی صبر کن
از این سفر دراز چیزی نمانده است
تو روزها را میشمردی و من شبها را
دلم با کوله باری از ناگفتهها و ناگفتنیها
به اندازه تمام سطور نانوشته دنیا
شاید در صبحی همانند همان صبح کوتاه پر از زندگی
باز خواهد گشت
أَلَیْسَ الصُّبْحُ بِقَریبٍ؟
این مسافر خستهی بیسرپناه را میهمان میکنی؟
یا دیگر از هیچ قاصدکی انتظار خبری نیست؟
۳۹