کوچک تر که بودم گاهی دردی بسیار شدید در عمق استخوانهای ساعد یا ساق پایم احساس میکردم
آنقدر دردش شدید میشد که معمولن به گریهام میانداخت و بیتابم میکرد
در اوج تمام این بی تابی ها شوق مادرم و آرامش پدرم را میدیدم که میگفتند
داری قد میکشی
بعد تر فهمیدم که در هنگام رشد استخوانها سریعتر از ماهیچهها رشد میکنند
و همین موضوع سبب کشش مقطعی ماهیچهها میشود و که در نتیجهاش دردی عمیق ایجاد میشود
دلم برای این دل اسیر در قفس سینهام میسوزد
گاهی هوس میکنم که بیرونش بکشم تا آزادانه به هر سو که آرزو دارد پرواز کند
از پشت این همه دیوارهای بلند صفر و یک چگونه میشود حال و هوای یک دیوانه را فهمید؟
آداما عادت میکنن ...
به خیلی چیزا میشه عادت کرد ...
وقتی عادت کنی لازم نیست تحمل کنی ...
به بعضی چیزا هم هیچ وقت نمیشه عادت کرد ...
اونا رو باید تحمل کرد ...
ولی گاهی نه میشه عادت کرد و نه تحمل ...