إِنَّا أَنزَلْنَاهُ فِی لَیْلَةٍ مُّبَارَکَةٍ إِنَّا کُنَّا مُنذِرِینَ
وقتی بر شبی تاریک مهربانی بیرحمآنه ببارد ...
حاصلش طلوع معطری میشود که دل مینوازد ...
کاش چشم تاریک این شب نیز به طلوع هستی روشن میشد ...
...
شما شب تقدیر مرا ندیدهاید؟
آخر شب من میان این همه شبهای تردید و آرزو گم شده است ...
پری شب ... سحرگاهان ... بوی نم خاک که همه جا را پر کرده بود ...
پدر آرام گفت:
امسال هم سپیده دمان قدر اول باران بارید ...
چقدر مطمئن سخن میگفت ...
گویی تقویم برایش هیچ اعتباری نداشت ...
او قدرش را یافته بود ...
پدرم از قول پدرش برایم نقل کرد که :
راه درک شب قدر این است که تمام شبهای یک سال را احیا کنی ...
از این همه شب طولانی تنها طلوعش برای من مانده است ...
که آن را هم در قمار عشق دارم میبازم ...
سَلَامٌ هِیَ حَتَّى مَطْلَعِ الْفَجْرِ
نَبِّىءْ عِبَادِی أَنِّی أَنَا الْغَفُورُ الرَّحِیمُ
در این هوای مرطوب همه جا بوی تو را گرفته ...
معجزهای ایست ...
وقتی زمین آسمانی میشود ...
مجال در آغوش کشیدن آرزوهاست ...
میبینی این وجود خسته با چه شوقی فریادت میزند ...
از زیر هر نگاه پرسشگری که با تعجب از این ظاهر تغییر کرده میپرسد به گونهای میگریزم ...
و هیچ کس نمیدانست این نشانهای است که از درونم سرچشمه دارد ...
امشب پشت پردهای از سکوت و لبخندهای از سر ناچاری
چشمانم چیزی ... کسی ... حسی را جستجو میکردند ...
امشب در مهارشان مغلوب شده بودم ...
هر کاری که دلشان خواست کردند ...
شانس آوردم هق هق گریههایم در آغوشت در آن هیاهو گم شده بود ...
و رقیب میهمان خندهها و شادیاش بود ...
او خاک خیس پشت پایش را در آن جادهای که گویی به مغرب زندگانیام میرفت ...
ندید ...
و در سکوتی سنگین ...
به سنگینی خداحافظ ...
رفت ...
حالا من ماندهام و این شب و تنهایی و ...
اشکهایی که گویی سوگند خوردهاند که گونههایم را خیس نگاه دارند ...
من که گفته بودم نمیتوانم ...
گفتی تو بیا ... با من ...
گفتم میترسم ...
گفتی مگر مادرت به تو توکل نیاموخت؟
مادرم ...
مادر ساده و مهربانم ...
بزرگترین درسهای زندگی را او به من آموخت ...
امروز میگفت :
وقتی آرزویی داری تمام وجودت را در آن آرزو غرق کن ...
آن هنگام ...
اشکهایت که از گونههایت سرازیر میشوند ...
با خود آرزویت را بر میآورند ...
مادرم ...
امشب مدام میپرسید ...
گویی خاطره رفتن برادرم برایش تازه شده بود ...
خاطراتی که در چین چروکهای روی صورتش نقش بستهاند ...
آری ...
و من لبیک گفتم ...
لبیکی که مادرم با سادگی به من آموخت ...
و نماز برپا داشتم ...
نمازی که مادرم با سادگی به من آموخت ...
و من به سوی تو قصد کردم ...
زیرا که مرا خوانده بودی ...
ولی حالا ...
من که گفتم توان ماندن برایم نمانده ...
من که گفتم دلم خیلی هوای مهدی را کرده ...
دیدی ؟
حالا با این شرمساری چه کنم ؟
چگونه لبیک بگویمت ؟
آخر میترسم ندای لا لبیک بیاید ...
چگونه آرزویش کنم ؟
تنها کاری که از دستم بر میآید این است که در آرزویش غرق شوم ...
چند شب دیگر دوباره زمین به آسمان گره میخورد ...
از چند روز پیش دیگر زبانم بند آمده و دلم لب به سخن گشوده ...
چشمانم هم مانند یاران شفیقش بی دریغ به یاریاش برخواستهاند ...
دیگر نمیتوانم مهارشان کنم ...
حتی همین دستها را ...
دیگر از من فرمان نمیگیرند ...
دیوانه وار روی کلیدهای این همدم شبهای تنهایی من میرقصند ...
و آوایی مبهم که با هق هق آرام و بی صدای گلویم مخلوط میشود ...
و صدایی ممتد از گردش دیوانهوار فن کوچکی که سعی دارد کمی از گرمای درون این همدمم را به بیرون بفرستد ...
گرمایی که آتش دل سوخته من نیز گرمترش مینماید ...
حالا باید تا صبح در دریای آرزو غرق شوم ...
دیشب ...
در لحظههای آخر شب ... نزدیک سحر ...
وقتی منادی سحر به آن چیزی سوگند میدادت که به حقش خواندن او را حتما اجابت میکنی ...
در دمادم سپیده دمان ...
شاید از منگی خواب آلودگی بود ...
ولی در لحظهای و شاید کمتر از آن ...
گویی رویا بود ... نمیتوانستم بفهممش ... آنقدر مبهم بود که نتوانستم در ذهنم نیز هضمش کنم ...
نمیدانم چه حسی بود ...
ولی هنگامی که به نماز ایستادم گویی با تمام هستی یکجا صدایش میزدم ...
عقل دارد نهیب میزند ...
هی ...
مثل اینکه یادت رفته که کیستی ...
همان سنگینی ناشی از خواب آلودگی بوده ...
یک موقع فکر دیگری به ذهن بی مایهات خطور نکند ...
...
اینجا همه جشن شوق گرفته اند ...
اما آن پیراهن نوی من هنوز درون کمد جا خوش کرده است ...
همگان هدیه ای از جنس شوق آورده اند ...
من هم آورده ام ...
دو همدم مشکی ... دو گونه تر ... و چه میزبان مهربانی ... آرام آرام با آن دستان پر از مهرش گونه هایم را نوازش می کند ... اینجا احساس غریبی نمی کنند ... و شاید به همین خاطر است که اشکها بدون هیچ شرمی سرازیر می شوند ... گویی دارند برای رسیدن به آن دستان مهربان با یکدیگر مسابقه می دهند ... حالا دلم نیز صبر نمی کند ... تحملش را از دست داده ... آخر خیلی کوچک شده است ... خیلی کودک شده است ... بدون رعایت آداب بغضهای فرو بسته اش را می گشاید ... از این شب سرد می نالد که زیر بار انتظار طلوعی دلنشین دارد تسلیم مرگ می شود ... از دشمنی می نالد که سوگند عداوت خورده ... و از خودش شکایت می کند ... و من شرمسار از اینکه نمی توانم جلویش را بگیرم سر به زیر انداخته ام ... اینجا جشن است ... اما درون من سالهاست که جشنی بر پا نشده است ......
این ساعات چه حس غریبی دارد ...
گویی تمامی خطوط موازی درونم به هم گره می خورند ...
دیروز ... امروز ... این غروب ... این ساعت ... این لحظه ها ...
کوهی از خاطرات تداعی شده به جمجمه ام فشار می آورند ...
حالا ناخودآگاه دارند فوران می کنند ...
یاد آن غروب که من از رازهای دلم با آن آشنای غریب گفتم ...
آن آغاز مرداد که گویی شروع شمارشی برای مرگ من بود ...
حالا آغاز مهر است ...
ولی مرداد برای من هنوز نمرده است ...
آن غروب شب شد و هنوز به طلوع نرسیده است ...
و چقدر این شب سرد و طولانی است
یاد آغاز مهر ...
آغاز مهربانی و تعلیم ...
و تربیت ...
اینجا میهمانی است ...
چه میهمانی بزرگی ...
چه میزبانی ...
چقدر برق امید در چشمانش می درخشد ...
حتی درخشان تر از گذشته ...
و این انتظار ...
کودک که بودم همیشه غروب جمعه دل تنگ بودم ...
شاید به خاطر اینکه روز تعطیل تمام شد و دوباره هفته ای درس شروع شد ...
چند سالی که بزرگتر (!) شدم فهمیدم
به خاطر این است که روز درس پس دادن دارد تمام می شود و یک هفته تعطیلی ...
من با دل تنگی و انتظار خو گرفته ام ... بزرگ شده ام ... در پوست ... گوشت ... خون ...
نه می توانستم بفهممش نه می توانستم رهایش کنم ...
فقط این نبود ...
از کودکی ام یک یادگار دیگر نیز مانده است ...
داستان مردانی که هیچگاه ندیدمشان ... و چقدر مردانه ...
و چقدر مرد بودند ... چه انسانهایی ...
این یادگار را نیز هیچگانه نه توانستم رهایش کنم و نه درک ...
خطوط موازی با چه سرعتی به سمتم می آید ...
و من هراسان ...
خود را به آغوشش می اندازم ....
الله اکبر ... الله اکبر ... الله اکبر ... الله اکبر ...
....