هشدار: متن زیر حاوی مطالبی است که خواندن آن برای اطفال بالای ۱۴ سال به هیچ وجه توصیه نمیشود
اصلن به من چه ربطی دارد که هشدار بدهم
من نه سر این بازی ام و نه ته آن
تنها امید خوش طعم لحظهای از بازیهای کودکی بود که با وسوسهای مرا در میان این گود نا فرجام رها کرد و رفت
چه بسیار زنده گانی هایی که بر سر دانستن یک راز در آغوش باد برای همیشه گرفتار شدهاند
خودتان عاقل باشید و چشمهایتان را ببندید و گوشهایتان را محکم بگیرید ...
دردهای من جامه نیستند تا ز تن درآورم
نعره نیستند تا زنای جان برآورم
دردهای من نگفتنی است
دردهای من نهفتنی است
قصه من از یک ادعای جاهلانه شروع شد
من احمق از همه جا بی خبر ندانسته و نسنجیده زیر باری رفتم که استخوانهایم را دارد خرد میکند
قدم در راهی نهادم که بازگشتی در آن نبود
حالا تنها چیز معنی دار زنده گیام شده رفتن به ناکجا آباد آرزو
ایستادن آزارم میدهد
با باری بر دوش که هر لحظه بیشتر سنگینیاش را به رخم میکشد
گیرم که اصلن من یک حرفی زده باشم
آخر تو که آنچه را نمیدانند میدانی
باید میآوردیام در این خراب آباد هزار نشان و رهایم میکردی ؟؟
تو که خود بیش از هر دانایی به ضعف من آگاه بودی
های !
شماها که این هذیانها را میخوانید
ها !!؟
چه توقعی دارید ؟
منتظرید مانند یک طفل سر به زیر و با ادب و مورد تائید آوای «راضیم به رضایش» را سر دهم
نه عزیزم
عوضی گرفتهای
آن موقع که ادب تقسیم میکردند من تازه مستی سجده از سرم پریده بود و فهمیده بودم که چه شده است
وقتی همه به دنبال سهمشان از ادب میدویدند من گیج و مبهوت به یک نقطه خیره شده بودم و به آینده فکر میکردم
خیلی سهم های دیگر را هم از دست دادم
حالا که مجبور به اختیارم کردهای
باید در کمال بی ادبی و بی احترامی بگویمت که
من شکایت دارم
شکایت دارم از نفسی که به زشتی فرمانم میدهد و به سوی خطا شتابان و حریص است
مدام به بی راههام میکشاند و در عمق چاههای خواری میافکندم
بیماریهایش بسیار و آرزوهایش دراز است
هنگامی که شری به او رسد بی تاب میشود و در هنگام رسیدن خیر مانع میگردد
به بازیچه و سرگرمیها بسیار علاقهمند است و سرشار از تنبلی و غفلت و بی خبری است
به وقت خطا شتابان و عجول است و به هنگام جبران امروز و فردایم میکند
شکایت دارم از دشمنی که مرا گم راه میکند
سینهام را از اوهام و وسوسههای رنگارنگ انباشته است
میل به خطایم را تقویت میکند و زنده گی را در نظرم آراسته است
شکایت دارم از دلی که همانند سنگ سخت شده ولی به هنگام وسوسه بسان گرد نرمی زیر و رو میشود
شکایت دارم از چشمی که به هنگام گریستن خشک است و به مناظر خوش آیندش خیره
کسی را جز تو نمیشناسم که بتوان این شکوائیه را بر او عرضه کرد
پس باز هم به شوق نوازشی در خانه مهربانیات را به دست امیدم میکوبم و به آغوش تو پناهنده میشوم
و از تو میخواهم
ای آن که تمام خواستنیها به دست پرتوان تو است
که در بامدادان را با کلیدهای مهربانی و رستگاریات بگشایی
و از بهترین خلعتهای هدایت و شایستگی بر من بپوشانی
و به عظمت خویش در جویبار دلم چشمههای خضوع و خشوع بجوشانی
و برای هیبتت از گونههایم مشکهای اشک جاری سازی
و سبک مغزی و تند خویی مرا به مهارهای قناعت ادب کنی
به یقین میدانم که تو راه جویی را که شتابان آهنگ تو را کرده نومید و شرمسار نمیسازی
به یقین میدانم ...
اللهم انی اصبح و امسی مستقلا لعملی،
معترِفا بذنبی، مقرا بخطایای،
أنا باسرافی علی نفسی ذلیل، عملی أهلکنی،
و هوای اردانی، و شهواتی حرمتنی.
فاسالک یا مولای سوال من نفسه لاهیة لطول أَمله،
و بدنه غافل لسکون عروقه،
و قلبه مفتون بکثرة النعم علیه،
و فکره قلیل لما هو صائر الیه
به توصیه یکی از دوستان طبق رسومات شب یلدا باز به سمت خواجه یورش بردیم:
برنیامد از تمنای لبت کامم هنوز بر امید جام لعلت دردی آشامم هنوز
روز اول رفت دینم در سر زلفین تو تا چه خواهد شد در این سودا سرانجامم هنوز
ساقیا یک جرعهای زان آب آتشگون که من در میان پختگان عشق او خامم هنوز
از
پرتو روی تو تا در خلوتم دید آفتاب میرود چون سایه هر دم بر
نام من رفتهست روزی بر
ای که گفتی جان بده تا باشدت آرام جان جان به غمهایش سپردم نیست آرامم هنوز
در قلم آورد حافظ قصه لعل لبش آب حیوان میرود هر دم ز اقلامم هنوز