هو

 

دیگر نمی خواهم در زندان نوشته هایم اسیر شوم ...

تمام دوستانی که این مدت به من لطف داشتند را سپاس می گویم ...

 

.: خداحافظ :.

 

 

 

هو

 

هر چه بیشتر به انتهایش نزدیک می شوم آزمونهایت بیشتر و سخت تر می شود ...

و من

شرمگین

با چشمانی دوخته بر خاک

به امید لحظه ای نوازش تو

تمام آرزوهایم را در این قمار به میان نهاده ام ...

حال این دهه را باید در درون بگذرانم

باید در گوشه دلم معتکف شوم

اعتکافی بر قله عشق ...

 

11

...

هو

 

وقتی بال هایت را می گشایی ...

و سر خوش آنه سرود پرواز را می سرایی ...

شوقی عجیب تک تک ذرات بدنم را فرا می گیرد ...

شوقی که تمام خستگی هایم را به هیجان می آورد ...

شوقی که غربتی هزار ساله را فریاد می زند ...

 

امروز در اوج هیجان به یاد چشمان آن کسی افتادم

که تمام مهربانی خدا را یکجا برای عالم به ارمغان آورد

آن چشمانی که به شبنم شوق خواهد نشست

روزی که نقطه اتصال زمین و آسمان را در میان یارانش نظاره کند ...

و چه دیدگان روشنی ...

شبیه به همین حالای من ...

خدایا

می دانم آرزوی درازی است

اما می دانی که آرزو بر جوانان عیب نیست

یعنی می شود روزی چشمان من به چشمان او لحظه ای و فقط لحظه ای گره بخورند ؟

حالا هزار سال است که چشمان بسیاری همین آرزو را در خوابی ابدی بر گرده من نهاده اند ...

اکنون بار سنگینی از آن آرزو ها را به دوش می کشم ...

و چه شیرین است وقتی که بتوانم سبکبال این بار سنگین را  زمین بنهم ...

یعنی می شود ؟‌

من ؟

 

۱۶

...

هو

 

چه آرامش شیرینی ...

حالا دیگه از هیچی نمی ترسم ...

حالا بیش از هر وقت دیگه ای احساس می کنم که بهت نزدیکم ... خیلی نزدیک ...

اونقدر که می تونم حرفهایی رو که یک عمر تو دلم مونده بریزم بیرون ...

وای خدای من ... احساس سبکی خاصی دارم ...

خدایا ممنون که ترس رو از دل من بردی ...

باز هم بدون لیاقت بهم بخشیدی 

التماس می کنم که کمکم کنی که لیاقت این جوری موندن رو داشته باشم ...

 

۱۸

...

هو

 

ای زانوانم می دانم که راه دشوار و طولانی است

و ای دستانم می دانم که پینه های ناکامی آزرده تان کرده است

و ای پلکهایم می دانم که در آرزوی آرامشی همیشگی هستید

و ای شانه هایم می دانم که شاید کوه ها زیر بار سنگینی که تحمل می کنید تاب نیاورند

اما

باز نمانید ... نکند تن خسته ی مرا در این نا کجا آباد رها کنید ...

آخر من در جستجوی آغوشی برای گریستن و لبخندی از سر رضایت و دستانی نوازشگر

تمام هستی ام را یکجا به میان نهاده ام ...

صبور باشید ...

روز دیدار فرا خواهد رسید ...

فقط یادتان باشد آن روز که دیگر زبانی برای گفتن ندارم

قصه همه دل تنگی هایم را بگویید ...

 

۱۹

...

هو

 

من طغیانگر نیستم ...

 

باشه صبر می کنم ...

۲۱

...

هو

 

باز کسی را رنجاندم ...

بعد از تحمل این همه سختی ...

باز هم همان خطا را مرتکب شدم ...

خطایی که می دانم آخر جان مرا به لب خواهد رساند ...

دیدی من چقدر حقیرم ... دیدی ... و تو باور نمی کردی ...

اگر حقیر نبودم که کسی از دستم نمی رنجید ...

 

کاش متولد نمی شدم ...

کاش هیچ گاه زبانی برای گفتن نداشتم ...

کاش هیچ گاه دستانی برای نوشتن نداشتم ...

کاش هیچ گاه ...

 

کجائی مهدی ؟

یادت هست یکبار تذکر عیب هایم را از تو خواستم ...

و چه صمیمانه عیب هایم را بر شمردی ...

همان موقع تصمیم گرفتم که تمام آنها را از بین ببرم ...

حالا عیب ها هنوز سرمستانه خود نمایی می کنند ...

و من با دلی شکسته و چشمانی خیس از اشتباه هنوز نفس می کشم ...

حالا دیگر تو هم نیستی که لااقل دمی سوز دلم را به تو بگویم ...

مهدی ... مرا تنها گذاشتی و رفتی ... اینجا نفس کشیدن مشکل شده است ...

 

نه یادم نرفته ... می نویسم ... و نمی ترسم ...

آن روز را یادم نرفته که گفت :

اگر مطمئن بودی که این بار که کسی را آزرده کنی خدا دیگر تو را نخواهد بخشید باز هم این کار را می کردی؟

شرمگین سرم را پایین انداختم ...

می بینی هنوز سرم پایین است ...

حالا دیگر نمی توانم سرم را حتی برای دیدن چشمانت بالا بگیرم ...

حتی برای دیدن چشمانت ...

نگاهم به زمین دوخته است ...

گویی همجنس خاک شده ام ...

 

خدایا

بار گناهانم بیش از گذشته سنگین شده است ...

حالا مدت هاست که حمل آن را تاب ندارم ...

اطاعتم اندک است و نا فرمانی ام بسیار ...

و ای وای بر من ... و صد افسوس از حال بد و گناهانی که بدست آورده ام ...

خدایا

تو هم از دست من رنجیده ای   نه؟

می خواهم بدانم تو هم مرا به خاطر عیب هایم رها می کنی؟

حالا بیش از هر وقت دیگری آن آغوش باز برای گریستن را آرزو دارم ...

 

دیگر توانی برای شمردن هم ندارم ...

 

هو

 

یادت هست

آن شب نورانی که زمین روشن تر از آسمان بود ...

آن شب که آنقدر نزدیک بودی که می خواستم در آغوشت بگیرم ...

و نوازشم می کردی ...

آن شب نزد تو آرزویش کردم ...

تویی که همه ی همه ی خواستنی ها به دستت است ...

و بی حساب بر من بخشیدی ... بی حساب ...

ای وای بر من ... و صد افسوس که قدرش را ندانستم ...

و اسیر نادانی و غرور شدم ...

و لغزید و از پیشم رفت ...

حالا من مانده ام ...

با یک دل آرزو ...

و یک بغل خاطره ...

و یک عمر حسرت ...

و یک دنیا امید ... که می دانم واهی است ...

خدایا

بار سنگین تجربه به خطا نکردن امیدم نمی دهد ...

اما می دانی که به لطف تو بسیار دل بسته ام ...

خدایا

تو که دل های شکسته ای که به امید بخشش بی حسابت بسته شده اند را که نمی گسلی ؟

ها ؟ 

 

۲۲

...

هو

 

رَّبَّنَا إِنَّنَا سَمِعْنَا مُنَادِیًا یُنَادِی لِلإِیمَانِ أَنْ آمِنُواْ بِرَبِّکُمْ فَآمَنَّا رَبَّنَا فَاغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا وَکَفِّرْ عَنَّا سَیِّئَاتِنَا وَتَوَفَّنَا مَعَ الأبْرَارِ

 

بچه ی خواهرم هنوز اونقدر کوچیکه که نمی تونه راه بره ...

وقتی که مامانشو می خواد خیلی سعی می کنه که هر چه سریعتر خودشو بهش برسونه ...

ولی در اکثر موارد موفق نمیشه و زمین می خوره ...

اونوقت میشینه روی زمین و ...

گریه می کنه ... بلند تر گریه می کنه ... بلند تر و بلند تر گریه می کنه ...

اونقدر گریه می کنه تا مامانش هر کاری داشته باشه ول می کنه میاد و بغلش می کنه ...

بعد آروم میشه تا وقتی که دوباره بذارنش زمین ...

تا وقتی که راه رفتن یاد بگیره ...

خواهرم میگه برای اینکه بچه راه رفتن یاد بگیره نباید تا گریه کرد بغلش کنی ...

باید جلوی خودتو بگیری و نری بغلش کنی تا اونقدر سعی کنه که راه بیفته ...

ولی بعدش بهم آروم میگه : 

البته یه موقع هایی که خیلی زیاد بی قراری می کنه دلم نمیاد بغلش نکنم ...

آخه چی کار کنم؟ کس دیگه ای نیست که به داد بچه ام برسه ...

 

مهدی ... با وفا ... کجائی؟ چقدر زود تنها مون گذاشتی ...

الان بیش از هر وقت دیگه ای احتیاج دارم که با هم حرف بزنیم ...

 

۲۳

...

هو

 

چقدر دلم هوای اون روزهای خوش رو داره ...

روزهایی که قدرش رو ندونستم ...

حالا یک عمر حسرت ...

 

خدایا یعنی میشه دوباره ...؟

نمی دونم چرا اینقدر دلهره دارم ؟

 

۲۴

...

هو

 

استاد کارگاه ریخته گری می گفت :

وقتی می خوان قطعات فضا پیما رو بسازن از آلیاژهای بسیار بسیار خالص استفاده می کنن ...

آلیاژهای بسیار سبک و بسیار سخت ...

برای تولید چنین آلیاژهایی فلزات ناخالص رو تو کوره اونقدر حرارت می دن که تمام ناخالصی هاشون تخلیه شه ...

 

میگن به مذاب تا سرد سرد سرد نشه نمی شه نزدیک شد ...

 

۲۵

... 

 

هو

 

وقتی در اوج خستگی می بینم که آخرش اصلن اصلن اونی نیستم که باید باشم بد جوری خستگی به تنم می شینه ...

تمام وجودم خسته است ... خیلی ... خیلی ...

فقط امید به تو برای موندن و ادامه دادن دلگرمم می کنه ...

امید به روزی که تمام این رنج ها همراه جونم از تنم بیرون بره ...

امید به لحظه ای تبسم رضایت تو که تمام خستگی ها رو یکجا به آرامش تبدیل می کنه ...

فقط لحظه ای ...

فقط ...

 

راستی خیلی دلم براش تنگ شده ... امیدوارم تا آخرش دوام بیارم ...

کمکم می کنی،‌ ها؟  آخه می دونی که من به جز تو کسی رو ندارم که ازش کمک بخوام ...

هیچ کس ...

هیچ ...

 

26

...