امروز سالروز تولد کسی است
کسی که میتوانم در نگاه عمیقش
پناه بگیرم و گم کردههایم را جستجو کنم
و امروز زندگیش را با کسی گره میزند
کسی که نمیشناسمش
اما چشم بسته میگویم
که او هم از جنس روح و ریحان است
آری
او امروز دوباره متولد میشود
که تو در برون چه کردی؟ که درون خانه آیی؟
از احوال ما اگر بپرسید، ملالی ...
نه، نه ... نه،
از احوال من نپرسید
چرا که ممکن است در جواب «خوبی؟» بشنوی «اِی! ...» یا بشنوی «نه! ...»
آری
حالم خوب نیست
لطفن نگو «اَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَه ... اینم بعد عمری که اومد نوشت، بازم نک و نالش شروع شد»
لطفن دلت هم به حال من نسوزه
از من احوال پرسی نکنید
از احوال پرسی خوشم نمیآید
چون اگر راستش را بگویم
پا پی میشوید که « تا من نفهمم که تو چته به جون خودت ول کن نیستم ... »
یکی نیست بگه بابا جان، به جان بابات، به جان خودت، به جان خودم،
نمیفهمی ...
حالا هی چشمک بفرست که «حالا کی هست !؟»
میبینی ... میگم، نمیفهمی ... باور کن ...
بعدشم میگی :
«این حرفها رو میزنی که منو گمراه کنی؟ کور خوندی؟ بگو کیه؟ من میشناسمش؟ ...»
آه ....
هر روز که میگذرد بیشتر از دیروز احساس میکنم که با اطرافیانم بیگانهتر میشوم
از ارتباط من با آنها مانده تنها یک پوسته نازک از آداب و رسوم اجتماعی
ساختاری موقر و رفتاری شایسته (!) و استاندارد
این دردها دیگر دارد جزئی از وجودم میشود
دیگر دوست ندارم حتی کمی از آنها را هم بیرون بریزم
هدر میرود
سیم و زر ما شکر که اندوختنی نیست