غمگین


چرا غمگین باشم؟!


وقتی خدایی دارم که راه راست را به من  نشان می­دهد


-        و مدام مرا هشدار می­دهد که از آن منحرف نشوم


چرا غمگین باشم؟!


وقتی خدایی دارم که هر لحظه مرا به سوی خویش می­خواند


-        تا مرا بخشیده و بر من مهربانی کند


چرا غمگین باشم؟!


وقتی خدایی دارم که لحظه لحظه در کنار من است


-        و با چشمانی مشتاق و نگران مراقب رفتار و اعمالم


وقتی عملی نیک از من سر می­زند


-        چون مادری مهربان لبخند زنان مرا در آغوش خود می­کشد و می­بوسدم


و وقتی مرتکب عملی ناشایست می­شوم


-        چون پدری دلسوز و دل نگران، بی­درنگ بر سرم فریاد تأدیب می­کشد


و وقتی که دلم به درد آمده و اشک از چشمانم جاری می­شود


-        و بر سر من که هق هق کنان خود را به دامنش افکنده­ام دست نوازش می­کشد


چرا غمگین باشم؟!


وقتی خدایی دارم که لحظات بی رنگ و بوی تهاییم را


-        به خاطراتی رنگی و معطر بدل می­کند


چرا غمگین باشم؟!


وقتی خدایی دارم که مرا در آغوش خود پرورش داد


-        و لحظه لحظه­ی زندگیم را گام به گام راهبری نمود


خدایی که از آنچه می­خواستم


آنچه به صلاحم بود را بی درنگ به من بخشید


و آنچه به صلاحم نبود را برایم به تأخیر افکند


خدایی که به راستی وقتی خواندمش پاسخم را سریع داد


خدایی که در لحظات بیم و امید و دلهره و ناراحتی و خوشحالی


در کنارم بود


در حالی که من از حضورش غافل بودم  


خدایی که وقتی همه مرا از خود راندند او مرا از درگاهش نراند


خدایی که وقتی مشغول بازیچه­های دنیا بودم و یاد او را فراموش کردم


منتظر بازگشتم ماند


و مرا فراموش نکرد


خدایی که وقتی از او دور می­شدم صبورانه انتظار بازگشتم را می­کشید


و مرا به سوی خویش می­خواند


و وقتی باز می­گشتم علی­رغم تمامی ناشایستگی­هایم


مرا شماتت نمی­کرد و با مهربانی با من رفتار می­نمود


خدایی که دوستم داشت و به واسطه­ی این دوستی هدایای فراوانی برایم فرستاد


که خشنودم نمود و چشمانم بدانها روشن شدند


در حالی که من که همیشه ادعای دوستی با او را داشتم نتوانستم برایش هدیه­ای بفرستم


که موجبات خوشنودی او را فراهم آورد،


حیف ...


خدایی که او در لحظات تشویش آبرویم را حفظ کرد و مرا رسوا ننمود


در حالی که من از نام او سوء استفاده­ها کرده و با رفتارم آبروی او را به کرات بردم


خدایی که تمام رنج­ها و ناراحتی­هایم را پیش او گریستم


در حالی که لحظات شادی و خوشحالی­­ام را پیش غیر او گذراندم


خدایی که مرا غرق نعمت­های بسیار نمود


در حالی که من با بی­اعتنایی و ناسپاسی به آن­ها نگریستم


اما علی­رغم این ناسپاسی او هیچ­گاه بارش آن نعمت­ها را از من دریغ نکرد


خدایی که مرا در حصار امن خویش قرار داد


و تیرهای مهلک بلا و مصیبت را از من دور نمود



آخر چرا غمگین باشم؟!


اندوهناک چه باشم؟


رنج­های دنیا؟!


دنیایی که تمام شادی­ها و رنج­هایش در مجموع بیست دقیقه بیشتر نیست؟!!


فقط بیست دقیقه ... 


نه ... 


ارزشش را ندارد ... 


اصلاً ارزشش را ندارد ...  


...

 

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] چهارشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:36 ب.ظ

عالی بود. عالی...

لیلی دوشنبه 2 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 10:50 ب.ظ http://http://kolbehleily.blogfa.com/

سلام..

بسیار عالی بود... عالی..

به کلبه منم سری بزن خوشحال میشم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد