شیشه


گوش بده عربده را               دست منه بر دهنم 

چونکه من از دست شدم     در ره من شیشه منه 

گره بنهی پا بنهم                هر چه بیابم شکنم 


تو که میدونی من جلو هیچکس کم نمیارم 

به جر تو که همیشه جلوت کم آوردم 

کم آوردم تو مرامت ... توی مهربونیت ... توی جدیتت ... 

حتی توی دعوا و کل کل ... 

حالا اومدم منت کشی ...

اومدم بگم بازم کم آوردم 

اصلاً من کی باشم که بخوام با تو دعوا کنم 

تو که از اول تو بودی ... 

تا آخر هم تو هستی ... 

تویی که زیر پر و بال خودت نگهم داشتی 

تویی که تو دستای مهربونت پرورشم دادی

تویی که کنارم بودی 

توی تمام لحظات، ساعتها، روزها، ماه ها و سالهای عمرم 

مگه میتونم باهات دعوا کنم 

حالا که بزرگتر شدم 

که به قول این دوست رنگیمون ربع قرن از زندگیم گذشته 

احساس میکنم که تار و پود وجودم رنگ و بوی تو رو گرفته 

ذره ذره وجودم تو رو از من طلب میکنه ...


من هیچی نبودم 

تو از نیستی من رو آفریدی، به این دنیا آوردی 

و توی آغوش مهربونت آروم آروم بزرگم کردی 

آخه دوست جون، چی کار کردی با من ؟! 

که حالا وجودم لبریز شده از خواستنت 

تو بودم کردی از نابودی و با مهر پروردی                 فدای نام تو بود و نبودم 

اگه من یه موقع باهات کل کل میکنم واسه اینه که میخوام بیشتر تحویلم بگیری 
چون مثل مواد مخدر با دوز بالا میمونی 
مثل شیشه ...  
بد جوری معتادت شدم، 
اونقدر که حتی اسمت میتونه تمام وجودم رو به رعشه بندازه 
حالا 
توی این لحظه تحویل سال 
که همه دنبال آشتی کردن و عیدی دادن و عیدی گرفتنن
من توی فکر اینم که چه هدیه ای میتونم بهت بدم .... 

وقتی دستام خالی باشه           وقتی باشم عاشق تو 
غیر دل چیزی ندارم                   که بدونم لایق تو 

آره همین دل که از اولش مال تو بود و تو به من سپردیش تا پر از تو بشه 
جالا میخوام این دل نصفه نیمه رو تقدیمت کنم 
هر چند خیلی ناخالصی داره 
ولی خودت میدونی که این ارزشمندترین چیزیه که دارم 

حالا ازت عیدی میخوام 
فقط خودت، 
فقط آغوشت، 
فقط نوازشهات، 
حاجتهای دیگه هم شد شد، نشد نشد
برام اینقدر مهم نیست 
هر چی تو بخوای من باهاش OK هستم 
ولی تو رو به خودت قسم به من سخت نگیر 
پوست و گوشتم تحمل نداره 

منو ببخش و منت کشی منو قبول کن 
و با من آشتی کن 
و با من حرف بزن 
که کلمه همون  کلید طلایی گنجینه ی محبت بین من و تو هستش 
حالا اونقدر اینجا میشینم تا لحظه سال تحویل، تحویلم بگیری 
که تو آغوشم بگیری 
که حاجتهای خیر همه دوستام و همه آدمای دنیا رو ازت یه جا عیدی بگیرم 

از فضل و مهربونی تو که چیزی کم نمیشه 

میشه ؟! 


.... 


آرامش

خُذْ مِنْ أَمْوَالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ وَتُزَکِّیهِم بِهَا وَصَلِّ عَلَیْهِمْ إِنَّ صَلاَتَکَ سَکَنٌ لَّهُمْ وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ 


وقتی این را می خواندم فهمدیم که 


من آرامشم را در نگاه تو گم کرده ام 


در همان مهربان ترین و والاترین نگاه آفرینش 


حالا مثل طفلی که نگاه مادرش را گم کرده 


با چشمانی که از بارش نابهنگام هوای گرفته ی دلم خیس شده اند


به دنبال زانوانی برای آرامیدن و دستانی نوازشگر میگردم 


که زیر نوازش آنها تمام غصه هایم را برایت گریه کنم


که در آغوش تو پاک و خالص شوم و پرورش یابم 


و تو برایم دعا کنی


که دعای تو نه موجب آرامش، که خود آرامش گمشده من در میان این آشفتگی است


آه که کاش چهره ی زیبایت را میدیدم و صدای مهربانت را میشنیدم 


گاهی حسودیم میشود به آنهایی که هنوز از سجاده بلند نشده، پاسخ سلامشان را میشنوند


دعا


دیشب بر اثر دعای من یه بنده خدای دیگه هم پودر شد 

البته خودش اونجوری که گفت فعلاً سالمه 

ولی لپ تاپش ظاهراً پودر شده

خیلی به خودم بد و بیراه گفتم 

آخه دوست جون، قربونه حکمتت برم 

ما رو میخوای ضایع کنی؟!  OK 

این دوست رنگی ما رو دیگه چرا قاطی دعوا میکنی؟! 

اونم توی این اوضاع و احوال !!

البته ببخشیدا، جسارت نشه 

شما مالک هستی و اختیار دار 

ما مؤمنیم به خیر خواهی تون

ما دربست چاکر شما

مخلص شما 

بنده شما


بالاخره دوست جون یه روزی همچین مثل نیلوفر بپیچم به پر و پاتون 

که دیگه این نفس سرکش و اون شیطون لعنتی نتونن جدام کنن 

میدونم که شما هم همینو میخوای و همینم بهم امید میده 

حتی میدونم که قبل از اینکه من بخوام شما خواستی 

به جان خودم اون روز میرسه ... ایمان دارم ... خیلی ... 

دست از طلب ندارم تا کام من برآید          یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید 


رنگ آشفتگی

گاهی آتش فشانی درونم روشن میشود که از آن کلمات فوران میکنند 


در این مواقع فقط میتوانم بنویسم، زیاد و طولانی که کسی نخواند 


احساس میکنم تمام درونم داره به مرکزیت یه جایی وسط و زیر قفسه سینم با شتابی بسیار زیاد میچرخه ...


اونقدر زیاد که بیتابم میکنه ... انگار یه شعله ای از درونم داره زبونه میکشه ... 


سرعت چرخش هی زیاد و زیادتر میشه ... 


دمای بدنم داره همین طور بالا و بالاتر میره اونقدر که احساس میکنم پوست و گوشتم داره میسوزه ...


انگار ذره ذره وجودم یکپارچه آتیش شده ... حتی صدای زبونه کشیدن شعله هاش هم میشنوم ...


تا چند سال پیش وقتی اینطوری میشدم مثل دیوونه ها میزدم بیرون و راه میرفتم ...


آدما معمولاً راه میرن که برسن ولی گاهی لازمه راه بری که نرسی و گم بشی ...  


اونقدر میرفتم تا به یه جایی برسم که هیچ کس نباشه و صدامو نشنوه ...


بعد با تمام وجود فریاد میزدم و ناله میکردم ...


ولی یادم نیست هیچ وقت این کارم فایده ای داشته باشه ...


گاهی این سوختن که یک لحظه شم برام قابل تحمل نبود، شاید چند ماه طول میکشید ...


اونقدر میسوختم تا وقتی احساس میکردم که دیگه چیزی برای سوختن توی وجودم نمونده و تمام وجودم تبدیل به خاکستر شده ...


اون وقت بود که احساس سبکی میکردم، احساس میکردم که راحت شدم ...


حس شیرینی شبیه یه تولد ...


شاید برای همینه که از کوچیکی از ققنوس خیلی خوشم میومد ...


حس نزدیکی عجیبی به این پرنده افسانه ای داشتم ...


وقتی که بزرگتر شدم (فکر کنم حدود 22 سالگی) دیگه از راه رفتن و فریاد کشیدن خبری نبود ...


فریادهامو توی گلوم قبل از اینکه بالا بیان قورت میدادم و به جای راه رفتن مینوشتم ...


مینوشتم برای اینکه خونده نشن ...


همون طور که راه میرفتم برای اینکه نرسم ...


و این برای خودم اصلاً چیز عجیبی نبود ولی مثل اینکه برای بقیه عجیب بود !


حالا مثل یک تیکه گوشت بیجون که در حال خاکستر شدنه روی تختم بی حال افتادم ...


اصلاً تکون نمیخورم، تنها صدایی که توی اتاق میاد تیک تیک ساعت رومیزی و صدای فن لپ تاپه ...


از پنجره اتاقم که لوله بخاری ازش بیرون رفته بیرون رو نگاه میکنم ...


از پشت برگهای درختای جلوی خونمون زیر نور تیر چراغ برق آسمون شب رو تماشا میکنم ...


چقدر به شب علاقه دارم، همیشه احساس میکردم که یه رازی توی شب و تنهایی هست ...


اما چیزی که هیچ وقت در طول این سالها نتونستم تحملش کنم 


احساس تنهایی توی این لحظات بود ...


احساس اینکه توی اوج این تحمل هیچ کس نیست که بفهمه من چی میکشم 


اصلاً دردم چیه و چی رو دارم تحمل میکنم ؟


که چرا هر سال اسفند وقتی که بهار آروم آروم میاد دلم میگیره ؟


که چرا هر سال اسفند روز تولدم که میاد دلم تنگ میشه ؟


میگن باد بهار همه موجودات رو بیدار میکنه 


فکر میکنم که در مورد من هم همینطوره 


با این تفاوت که در بهار هر نسیمی که به تنم میخوره یاد تنهایی رو تو وجودم بیدار میکنه ...


یادم میفته که کسی نیست که بفهمه تنها بودن در بهشت سخت تر از کویر است ...


امشب آشفتگی ام رنگی شده ... سرخ، نارنجی، بنفش، صورتی، آبی، سبز .... 


آخه امشب به افکار رنگی یه آدم رنگی سر زدم که دوست نداشت رنگ داشته باشه ...


که میخواست توی یه جزیره تنها، از ازل تا ابد خودش باشه ...


که از تنهایی مینالید و اون هم مثل من آشفته بود ...


بی تربیتیه ولی یاد این شعر افتادم که دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید  


البته افکارم رو به خاطر این بی احترامی به شأن ایشون خیلی سرزنش کردم 


ولی خلاصه خوشمون اومد دیگه 


آخه در اوج ناباوری دیدم که اون هم معتقده که تنها بودن در بهشت سخت تر از کویره ...


اونم معتقده که گل بدون ظهور و حضور دوست رنگ و بویی نداره ...


اونم میفهمه که زندگی با زن شروع میشه و مردن با مرد ...


که اون فرق امید و ایمان رو میفهمه ...


که اونم دنبال یه چیزی میگرده ولی نمیدونه چی و به خاطر همین گریه اش میگیره ...


که اونم از تعلق و تکرار بدش میاد و دنبال تغییره ...


که مشکلش اینه که فکر میکنه همه دنیا سبزه و وقتی این سبزی رو یه جایی نمیبینه ناراحت میشه ...


که به رنگ صورتی فکر میکنه و به خاطر همین که این رنگی فکر میکنه 


مشکلش اینه که دلیل بدی رو نمیفهمه و اینه که اذیتش میکنه ...


که به رنگ دریا میشه و میفهمه که کار و درس و اینا همش مثل مواد مخدر خاکستریه ...


که به سختی اشکای شفافش رو نگه میداره که احساس درونش بیرون نریزه ...


که دوست داره توی جاده رویاهای محال راه بره ...


که قبول داره زندگی مثل یه آبشاره آبیه که همه ما توش جریان داریم ...


که گم شده ولی ایمان داره که یه روز پیدا میشه ...


که قبول کرده که باید سرخ بشه و پتک بخوره و آبدیده شه و امیدواره که ترک نخوره ... 


که اونم تصمیمات مهمشو توی سفر میگیره ...


سفر به سمت تکه ای از بهشت روی زمین ...


که وقتی بارون میاد بالش اونم خیس میشه ...


که وقتی بارون پایین میاد دعای اونم میره بالا ...



حالا احساس میکنم که آشفتگیم یه ورژن بالاتر رفته ...

فیچرهای تا قبل از اینش فقط چرخش و گرما و صدا بود ...

حالا رنگ هم بهش اضافه شده ...

امشب رنگ شعله های درونم رو میبینم ...

سرخ ...

صورتی ...

نارنجی ...

...