خَاشِعَةً أَبْصَارُهُمْ تَرْهَقُهُمْ ذِلَّةٌ وَقَدْ کَانُوا یُدْعَوْنَ إِلَى السُّجُودِ وَهُمْ سَالِمُونَ
دیدگانشان هراسان به زیر افتد و ذلت و خواری وجودشان را فرا گیرد، در حالی که [در دنیا] به هنگام توانایی به سجده فرا خوانده میشدند [ولی ابا میکردند]
چرا باور نمیکنم که جان پر تشویش من تنها در همراهی با این کاروان آرام میگیرد؟
چرا در میان این همه هیاهوی خود ساخته ندای قافله سالار را گم کرده ام؟
ندایی که مرا به سوی خویش میخواند ...
چرا باور نمیکنم که هر لحظه ممکن است فرصت تمام شود؟
چرا باور نمیکنم که فردا ممکن است دیر شده باشد؟
این کلمات را چه سود اگر به کار نیاید ...
تا توانی باقی مانده باید رفت ... تا دیر نشده باید همراه کاروان شد ...
امشب شیاطین در تکاپوی فردا هستند ...
نکند فردا در حالی که بر ماتم حسین قطرات اشک از چشمانم جاری است
خون مظلومان از باتومهای شیاطین جاری شود
خدایا از شر جهل مردمان به تو پناه میبرم ...