بی چاره


بابا عجب صبری داری تو! ... بی‌خیال ما نمی‌شی مثکه؟! ...  

باور کن من جای تو بودم تا حالا همه چی رو از بیخ یادم رفته بود 

آخه من چیزی ندارم که برات بیارم ... به چه امیدی منتظری ...

من که خبری ازم نیست 

من که دلم خاکستره

چشمم که نمی‌بینه  

پام که بیا نیست  

تازه با این وزن زیاد 

حال راه رفتنم ندارم

نشستی اونجا هی میگی بیا ... 

هی میگی بیا ... هی میگی بیا ... 

بابا من این کاره نیستم، باور کن! 

حالا تو هم این آتیش زیر خاکستر رو دیدی هی فوت می‌کنی؟!! 

خب نمی‌گی گُر می‌گیره ... می‌سوزه ... 

آخه تو تقصیری نداری ...  منم مرض از خودمه ...

زغال خاکستری نیاز به آتیش اضافه نداره ... 

یه فوت بستشه!   

یه فوت ... 


بی چاره دل که غارت عشقش به باد داد

ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست


(هوشنگ ابتهاج) 


نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:24 ق.ظ

salam
.......................
..........................
...................................

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد