بیمار

 

وَسِیقَ الَّذِینَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ إِلَى الْجَنَّةِ زُمَرًا حَتَّى إِذَا جَاؤُوهَا وَفُتِحَتْ أَبْوَابُهَا وَقَالَ لَهُمْ خَزَنَتُهَا سَلَامٌ عَلَیْکُمْ طِبْتُمْ فَادْخُلُوهَا خَالِدِینَ

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی                آهنگ اشتیاق دلی دردمند را

شاید که بیش از این نپسندی به کارعشق       آزار این رمیده سر در کمند را

بگذار سر به سینه من تا بگویمت                   اندوه چیست؟ عشق کدام است؟ غم کجاست؟

بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان              عمریست در هوای تو از آشیان جداست

دلتنگم آنچنانکه اگر بینمت به کام                  خواهم که جاودانه بنالم به دامنت

شاید که جاودانه بمانی کنار من                   ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت

تو آسمان آبی و آرام و روشنی                     من چون کبوتری که پرم در هوای تو

یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم        با اشک شرم خویش بریزم به پای تو

بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح               بگذار تا بنوشمت ای چشمه شراب

بیمار خنده‌های توام بیشتر بخند                 خورشید آرزوی منی گرمتر بتاب

 

نغمه

 

آخر از چه بنویسم؟

باور کن اگر ذره‌ای گره قلبم را بگشایم بغض‌های زیادی می‌ترکند

تو که می‌دانی سینه‌ی من مال آمال آرزو و درد است

می‌خواهی از چه بنویسم؟

از نغمه‌های غمگین شبهای تنهاییم؟

یا از زانوان خسته و رنجورم که هر دم آهنگ منزل می‌کنند؟

از چه بنویسم؟

از یاد یاران سفر کرده‌ام؟

از خاطرات مهدی؟ یا شعرهای قیصر؟ که همدم صمیمی‌ترین لحظاتم بودند

آه دریغ و حسرت همیشگی ... ناگهان چقدر زود دیر می‌شود ...

از شلوغی روزهایم؟ یا خستگی شبانگاهم؟ در این بازی‌های کودکانه بزرگسالان

از تلاشهای بی‌دریغشان که دمی و تنها دمی در این ناکجا آباد آسوده‌تر بزی‌اند

ولو که به قیمت فدا کردن چندین نسل باشد. می‌فهمی چه می‌گویم؟ چندین نسل !!

به خیال خودشان شاید برای چند لحظه‌ی به ظاهر آسوده‌تر و نه حتی آرامتر !!

یا از آنهایی بگویم که برخوردهای تند من آزارشان داده است؟

گاهی آرزو می‌کنم که کاش زودتر از این ناکجا آباد رخت بر بندم

و به سوی آغوشی بروم که پذیرای تمام دل تنگی‌های من است

که جماعتی از دست من آسوده شوند و دیگر وجودم روی روح آنها سنگینی نکند

و امید دارم به دیدار آنهایی نائل شوم که بسیار دوستشان می‌دارم و دلم برای دیدارشان می‌تپد

آه ...

چه بگویم؟

از چشمانم بگویم که در حسرت ساعت‌ها خیره شدن به زیبایی چشمانی ... دارند سپید می‌شوند؟

از آن شوق و نشاط و سرزندگی بگویم که در سال‌های دور گذشته گم‌شان کرده‌ام؟

 

می‌بینی ...

دل تو هم گرفته است ...

نمی‌خواهم وقتی حرف می‌زنم ... وقتی آنهایی که دوستشان می‌دارم نوشته‌هایم را می‌خوانند ...

دلشان بگیرد و غمگین شوند

این دردها و رنج‌ها جزئی از وجود من شده‌اند ولی دیگران آخر چه گناهی دارند؟

تحمل وجود خودم به اندازه کافی برای دیگران مشکل است دیگر نمی‌خوام نوشته‌هایم نیز آزرده‌شان کند

...