عسر


سَیَجْعَلُ اللَّهُ بَعْدَ عُسْرٍ یُسْرًا 


گفتم: خدا گر ز حکمت ببندد دری، ز حکمت ببندد در دیگری ! 

گفت: خدا گر ز رحمت گشاید دری، ز رحمت گشاید در دیگری ! 


نمیدانم ایمانم دارد بیشتر میشود یا کمتر 

نمیدانم چرا وقتی سختیها بیشتر میشود شوقم هم بیشتر میشود

شاید چون هنگام سختیها خدا را بیش از پیش در کنار خودم احساس میکنم ...


بالاخره این همدم شبهای تنهاییم  را فرستادم تعمیر

یه چند ماهی میشد که فنش قار قار میکرد و لولایش شکسته بود

با حسرت نگاهش میکنم، پیری و خستگی از وجودش میبارد

چه شبهایی که من روبرویش خوابیدم و او تا صبح بیدار ماند

آخرش نتوانست وجود مرا تاب بیاورد، 

مثل خیلی های دیگر که نتوانستند یا نخواستند

گفت: به کسی که دل ندارد، دل نبند


طرف میگفت اندازه یک کف دست گرد و غبار و آشغال از لای پره های فن اش بیرون کشیده 

میخواستم برگردم بگم آخه فلان فلان شده حرف دهنتو بفهم

ذره، ذره و ملکول ملکول این غبارهایی که تو بهشون میگی آت و آشغال 

با لحظه لحظه خاطرات زندگیم در طول این چند سال اجین هستند

که تو با دستگاه باد فوت کنت به زور از وسط قلب این همدمم کشیدی بیرون 


حالا که نگاهش میکنم آرام آرام در خاطراتم غوطه ور میشوم

به لحظات تلخ و شیرینم می اندیشم

به روزهای سخت گذشته 

آن لحظاتی که فکر میکردم که دیگر تاب نخواهم آوردشان 

اما گذشتند

آن لحظاتی که میخواستم برای تمام عمر در آغوششان بکشم 

اما گذشتند

کمی دورتر، 

روزهای پر از شور و نشاط و بازی کودکی ام 

روزهای تابستان که با صدای گنجشکانی که در تیرچه بلوکهای خانه مان لانه کرده بودند 

بیدار میشدم 

از صبح با آب بازی شروع می کردم و بعد در زیرزمین خانه مان گل بازی

چه ساختمانهای بسیاری که با ذوق کودکانه ام معماری شان کردم 

عصر که میشد  میرفتم منتظر میشدم تا آن همبازی و همسایه خوب دوران کودکی بیاید

تا در کوچه کوچکمان بازی کنیم 

و تا شب، تا هر زمان که میشد زیر نگاه منتظر مادرانمان هر چقدر که میشد بازی میکردیم

بعد با زور و اصرار مادرم با تنی پر از گرد و خاک به خانه برمیگشتم و دست و پا و رویم را میشستم

و معمولاً آنقدر خسته بودم که بلافاصله 

خوابم میبرد ...


به رویاهایم می اندیشم 

وقتی که در خواب دیدمش 

با شوق گفتم: کی برگشتید؟ یعنی برای همیشه میمانید!؟ 

پاسخی نداد و با لبخند نگاهم و کرد و راه افتاد 

من هم به دنبالش رفتم 

مسیر پر بود از درختان سبز سر به فلک کشیده 

روبروی منظره ای زیبا از درختان ایستاد و گفت 

میبینی که چگونه این درختان در دادن ثمر هیچ دریغ نمیکنند

هر چه خالقشان ازشان خواسته با تمام وجود و بدون دریغ برآورده می کنند

بعد نگاهی به من کرد و گفت: 

حیف نیست که ما در آنچه خالقمان ازمان خواسته دریغ کنیم

چقدر خجالت کشیدم 

آنقدر که خیس عرق از خواب پریدم 

گویی او همیشه در کنارم است و در زمانهای پریشان احوالی کمکم میکند

چقدر دلم برایش تنگ شده 

یکبار میگفت 

تو مشکلت اینه که زودتر از معمول چیزهایی رو فهمیدی و خواستی 

که هنوز وقتش نرسیده که بهشون برسی 

گفتم ولی تحمل این وضعیت خیلی مشکله 

خندید و گفت میدونم 


زیرکی را گفتم این احوال بین، خندید و گفت:         صعب روزی، بوالعجب کاری، پریشان عالمی


حیف شد که رفت، هنوز خیلی حرفا داشتم که باهاش بزنم ...


کوچه ها، خونه ها، تمام عاشقا رفتن از اینجا      

یه غربت موند و من تنهای تنها

یه غربت از جنس سفر ...

یه جاده تاریک و دور ...

منی که پرسه میزنم 

تو تاریکی به سوی نور

سرگردونم ... 

سرگردونم ...


شب تو سکوت کوچه ها به ساز دل زخمه زدم 

با اینکه همراهی نبود تا آخرین لحظه زدم 

شب از ترانه پر شد و 

من از هوای عاشقی 

نشد که از اینجا برم 

حتی واسه دقایقی 

حتی واسه دقایقی ...

حتی واسه دقایقی ...

حتی واسه دقایقی ...