فتح خون



قل اعوذ برب الفلق،

 

این است رسم جهان: روز به شب می­رسد و شب به روز. آه از سرخی شفقی که روز را به شب می­رساند ! بخوان، که این سرخی از خون فرزند رسول خدا، حسین بن علی رنگ گرفته است ...

 

آل کسا در انتظار خامس خویشند، تا روز بعثت به غروب عاشورا پایان گیرد و خورشید رحمت نبوی در افق خونین تاریخ غروب کند و شب آغاز شود

 

چشمه­ها کور شده­اند و آینه­ها راغبار گرفته است. بادهای مسموم نهال­ها را شکسته­اند وشکوفه­ها را فروریخته­اند و آتش صاعقه را در همه وسعت بیشه زار گسترده­اند. آفتاب، محجوب ابرهای سیاه است و دشت، ‌جولانگاه گرگ­های گرسنه­ای است که رمه را بی چوپان یافته اند ...

 

فصل انجماد رسیده و قلب­ها نیز یخ زده بود. حیات قلب در گریه است و آن « قتیل العَرَبات » کشته شد تا ما بگرییم و ... خورشید عشق را به دیار مرده قلب­هایمان دعوت کنیم و برف­ها آب شوند و فصل انجماد سپری شود  ...

 

گر نبود خون حسین، خورشید سرد می­شد و دیگر در آفاق جاودانه شب نشانی از نور باقی نمی­ماند... حسین چشمه خورشید است ... خون حسین واصحابش کهکشانی است که بر آسمان دنیا راه قبله را می نمایاند. بگذار اصحاب دنیا ندانند ...

 

هجرت مقدمه جهاد است و مردان حق را هرگز سزاوار نیست که راهی جز این در پیش گیرند؛ ... اینچنین بود که آن هجرت عظیم در راه حق آغاز شد ... قافله عشق روی به راه نهاد. آری آن قافله، قافله عشق است و این راه، راهی فراخور هر مهاجر در همه تاریخ ...

 

ای تشنگان کوثر ولایت! بیایید ... من سرچشمه را یافته ام . وا اسفا! باطن قبله را رها کرده­اید و بر گرد دیوارهایی سنگی می­چرخید ؟ بیایید ... باطن قبله اینجاست ...

 

عقل می­گوید بمان و عشق می­گوید برو ... و این هر دو، ‌عقل و عشق را، خداوند آفریده است تا وجود انسان در حیرت میان عقل و عشق معنا شود ...

 

اکنون بنگر حیرت عقل و جرأت عشق را ! بگذار عاقلان ما را به ماندن بخوانند ... راحلان طریق عشق می­دانند که ماندن نیز در رفتن است ...

 

یاران ! این قافله ، قافله عشق است و این راه که به سرزمین طف در کرانه فرات می رسد ، راه تاریخ است و هر بامداد این بانگ از آسمان می رسد که :‌الرحیل ، الرحیل ...

 

بدان که سینه تو نیز آسمانی لایتناهی است با قلبی که در آن ، چشمه خورشید می­جوشد و گوش کن که چه خوش ترنمی دارد در تپیدن ؛ حسین، حسین، حسین، ‌حسین. نمی تپد، حسین حسین می­کند . یاران ! شتاب کنید که زمین نه جای ماندن ، که گذرگاه است ...

 

قافله عشق در سفر تاریخ است ... می­گویند که گناهکاران را نمی­پذیرند؟ آری، گناهکاران را در این قافله راهی نیست ... اما پشیمانان را می­پذیرند. آدم نیز در این قافله ملازم رکاب حسین است، که او سرسلسله خیل پشیمانان است ، و اگر نبود باب ­توبه­ای که خداوند با خون حسین میان زمین و آسمان گشوده است، آدم نیز دهشت زده و رها شده و سرگردان، در این برهوت گمگشتگی وا می­ماند ...

 

اما اصحاب عاشورایی امام عشق ... آنها درکوی دوست منزل گرفته­اند و اینچنین، از زمان و مکان و جبر و اختیار گذشته­اند ... این باد نیست که بر آنان می­وزد؛ آنها هستند که برباد می وزند. آنها از اختیار خویش گذشته­اند تا جز آنچه او می­فرماید اراده­ای نکنند و چون اینچنین شد، جبروت حق از آیینه اختیار تو ساطع می­شود. آیینه را رسم این است که « انا الشمس » بگوید، اما تو او را اذن مده تا این « انا » را حجاب «هو» کند ...

 

نازک دلی آزادگان چشمه ای زلال است که از دل صخره ای سخت جوشد ...

 

« ... آیا ما آن کسانیم که دست از تو برداریم و پیرامون تو را رها کنیم در هنگامه ای که دشمن اینچنین تو را درمحاصره گرفته است ؟ مگر ما را در پیشگاه حق عذری در این کار باقی است ؟ ... »

 

« ... قسم به ذات خداوند که واگذارت نخواهیم کرد تا او بداند و ببیند که ما حرمت پیامبرش را در حق تو که فرزند و وصیّ او هستی، حفظ کرده­ایم ...»

 

راز قربت را، یاران، در قربانگاه بر سرهای بریده فاش می­کنند و میان ما و حسین همین خون فاصله است. میان حسین و یار نیز همان خون فاصله بود  ...

 

صحرای بلا به وسعت تاریخ است و کار به یک یا لیتنی کنت معکم ختم نمی شود. اگر مرد میدان صداقتی، نیک در خویش بنگر که تو را نیز با مرگ انسی این گونه هست یا خیر! ...

 

مرگی پیش از آنکه اجل سر رسد و سایه پردهشت بال های ملک الموت بر بستر ذلت حُر بیفتد ... موتوا قبل ان تموتوا. اینجا دیگر این حُر است که جان خویش را می ستاند، نه ملک الموت ...

 

حر بن یزید، لرزان گفت :« والله که من نفس خویش را درمیان بهشت و دوزخ مخیر می­بینم و زنهار اگر دست از بهشت بدارم، هر چند پاره پاره شوم و هر پاره­ام را به آتش بسوزانند!» ... و مرکب خویش را هِی کرد و به سوی خیمه سرای حسین بن علی بال کشید ...

 

و این اکرم الموت است: قتل در راه خدا. و مگر آزاده کرامت مند را جز این نیز مرگی سزاوار است؟ احرار از مرگ در بستر به خدا پناه می برند ...

 

ای دل! تو چه می کنی؟ می مانی یا می روی؟ داد از آن اختیار که تو را از حسین جدا کند ...

 

آن کدام رنج طاقت فرسایی است که چاه ها را رازدار ناله­های علی (ع) کرده است؟ هیچ دیده­ای که نخل­ها بگریند؟ ... هرگز غروب هنگام در نخلستان­های کوفه بوده­ای؟ گویی هنوز صدای بغض آلود امام علی(ع) از فاصله قرن­ها تاریخ به گوش می­رسد که با مردم کوفه می­گوید :  « یا اشباه الرجال و لا رجال ... ـ ای نامردمان مردم نما  ... » ...

 

آه از رنجی که دراین گفته نهفته است! ...

 

« ... آیا نمی بینید حق را که بدان عمل نمی­شود و باطل را که ازآن نهی نمی­گردد تا مؤمن به لقای خدا مشتاق شود؟ ... »

 

سرّالاسرار این خطبه در این عبارت است که « لِیَرغَبَ المؤمن فی لقاء رَبِّه ـ تا مؤمن به لقای خدا مشتاق شود.‌» یعنی دهر بر مراد سفلگان می­چرخد تا تو در کشاکش بلا امتحان شوی و این ابتلائات نیز پیوسته می­رسد تا رغبت تو در لقای خدا افزون شود ...

 

اکنون امام در برابر تاریخ ایستاده است و به صفوف لشکریان دشمن که همچون سیل مواج شب تا افق گسترده است، می­نگرد ... عجبا! مردی که قلب خلقت است بر سیاره­ای که قلب آسمان است ایستاده و همه عالم تکوین را با جذبه عشق خویش به سوی کمال می­کشاند ...

 

« وای برشما! چه بر شما رفته است که سکوت نمی کنید تا سخنم را بشنوید ، حال آنکه من شما را به سَبیلِ الرَّشاد می خوانم ... وای بر شما! که شکم­هاتان ازحرام پر شده و خداوند قفل بر دلهاتان زده است وای برشما! چرا سکوت نمی کنید؟! چرا گوش نمی سپارید؟ ... »

 

فرات تشنه است و بیابان از فرات تشنه­تر و امام از هر دو تشنه­تر. فرات تشنه مشک­های اهل حرم است و بیابان تشنه خون امام و امام از هر دو تشنه­تر است؛ اما نه آن تشنگی که با آب سیراب شود... او سرچشمه تشنگی است، و می دانی، رازها را همه، در خزانه مکتومی نهاده­اند که جز با مفتاح تشنگی گشوده نمی­شود ... این حسین است، سرسلسله تشنگان، که دشمن را سیراب می­کند ...

 

فرشتگان عقل به تماشاگه راز آمده­اند و مبهوت از تجلیات علم لدنّی انسان، به سجده در افتاده­اند تا آسمان­ها و زمین، کران تا کران، به تسخیر انسان کامل درآیند ...

 

چشم عقل خطابین است که می پرسد: اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء... اما چشم دل خطاپوش است. نه آنکه خطایی باشد و او نبیند... نه ! می بیند که خطایی نیست و هرچه هست وجهی است که بی حجاب ، حق را می­نماید ...

 

هیچ  پرسیده­ای که عالم شهادت بر چه شهادت می­دهد که نامی اینچنین بر او نهاده­اند؟

 

برگرفته از کتاب فتح خون

مرتضی آوینی