آمدن بهار را در وزیدن نسیم هایی که همه چیز را تر و تازه میکنند میتوان حس کرد
و من این را از تر و تازه شدن زخمهای کهنه ام فهمیدم
...
وَنَحْشُرُهُمْ یَوْمَ الْقِیَامَةِ عَلَى وُجُوهِهِمْ عُمْیًا وَبُکْمًا وَصُمًّا
و در روز قیامت آنها را در حالی که چهرههایشان رو به زمین است، کور و لال و کر محشور میکنیم.
فَقَدْ اَفْنَیْتُ بِالتَّسْویفِ وَالاْمالِ عُمْرى، وَقَدْ نَزَلْتُ مَنْزِلَةَ الاْیِسینَ مِنْ خَیْرى
عمرم را به امروز و فردا کردن و آرزوها گذراندم، دیگر از خوب شدن خودم نا امید شدهام
فَمَنْ یَکوُنُ اَسْوَءَ حالاً مِنّى، اِنْ اَنَا نُقِلْتُ عَلى مِثْلِ حالى اِلى قَبْرى
پس کیست که از من بدحالتر و پریشانتر باشد؟ اگر با چنین حالی راهی قبر شوم چه کنم؟
لَمْ اُمَهِّدْهُ لِرَقْدَتى و َلَمْ اَفْرُشْهُ بِالْعَمَلِ الصّالِحِ لِضَجْعَتى
که برای خوابیدن آمادهاش نکردهام و با اعمال صالح فرشی برای آرامیدنم مهیا نکردهام
وَ مالى لا اَبْکى و َلا اَدْرى اِلى ما یَکوُنُ مَصیرى
چرا گریه نکنم؟ در حالی که نمیدانم که به چه سرنوشتی دچار میشوم؟
وَاَرى نَفْسى تُخادِعُنى وَ اَیّامى تُخاتِلُنى
نفسم را میبینم که با من نیرنگ میکند و روزگارم را که مرا میفریبد
و َقَدْ خَفَقَتْ عِنْدَ رَاْسى اَجْنِحَةُ الْمَوْتِ
در حالی که مرگ بالهای خود را بر سرم گسترده
فَمالى لا اَبْکى،
پس چرا گریه نکنم؟
اَبْکى لِخُروُجِ نَفْسى، اَبْکى لِظُلْمَةِ قَبْرى، اَبْکى لِضیقِ لَحَدى،
گریه میکنم برای لحظهی جان دادنم. گریه میکنم برای تاریکی قبرم. گریه میکنم برای تنگی قبرم
اَبْکى لِسُؤ الِ مُنْکَرٍ وَنَکیرٍ اِیّاىَ، اَبْکى لِخُروُجى مِنْ قَبْرى
گریه میکنم برای سؤال فرشتگان قبر، گریه میکنم برای لحظه بیرون آمدن از قبرم
عُرْیاناً ذَلیلاً حامِلاً ثِقْلى عَلى ظَهْرى، اَنْظُرُ مَرَّةً عَنْ یَمینى وَ اُخْرى عَنْ شِمالى
در حالی که برهنه و خوار بار سنگین گناهانم را به دوش میکشم، هی چپ و راستم را نگاه میکنم
اِذِ الْخَلائِقُ فى شَاْنٍ غَیْرِ شَاْنى، لِکُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ یَوْمَئِذٍ شَاْنٌ یُغْنیهِ
مردم را میبینم که جایگاهی متفاوت با من دارند. هر کسی در وضع خاصی است
وُجوُهٌ یَوْمَئِذٍ مُسْفِرَةٌ ضاحِکَةٌ مُسْتَبْشِرَةٌ،
عدهای چهرههایشان سفید و خندان و درخشان است،
و َوُجوُهٌ یَوْمَئِذٍ عَلَیْها غَبَرَةٌ تَرْهَقُها قَتَرَةٌ وَذِلَّةٌ
اما چهرههای دیگری غبارآلوده و در هم است و سیاهی و خواری آنها را فرا گرفته
بخشی از دعای ابوحمزه ثمالی - حضرت سجاد (ع)
بگذارید بگریم به پریشانی خویش که به جان آمدم از بی سروسامانی خویش
غم بی همنفسی کشت مرا در این شهر در میان با که گذارم غم پنهانی خویش ؟
گفتم ای دل که چو من خانه خرابی دیدی ؟ گفت ما خانه ندیدیم به ویرانی خویش
ما به پای تو سر صدق نهادیم و زدیم داغ رسوایی عشق تو به پیشانی خویش
اندراین بحر بلا ساحل امیدی نیست تا به دان سوی کشم کشتی طوفانی خویش