صالح گفت: " خواستم بنویسم که یادها تازه شوند. دیدم بی ثمر است، داغ ها تازه میشوند "
اما من مینویسم چون داغم هنوز تازه است ...
استاد هنوز ربع قرن از تولدش نگذشته بود که کارش تموم شد و رفت ...
توی اینترنت یه صفحه ای به نامش پیدا کردم که ظاهراً یه سری دختر درستش کرده بودن و توش نوشته بود:
" معلم ما بودند ایشون ... این پیج واسه زنده نگه داشتن خاطراتشونه ... آقای مهدی باقرپور 60 ساله ! از رامجین ... "
آره ... راست میگفت ... مهدی خیلی بزرگتر و دورتر از روز تولدش بود ...
دیگه کمه کم 60 رو داشت ...
یه جای دیگه نوشته بود:
" غریبی بابا بزرگ ... قربونت برم من ... دلم یه ذره ست واست ...
وقتی اومدم پیشت حس کردم انگار هیچی عوض نشده ...
ولی دو سال و نیم گذشته بود ... بسته بودنت تو سنگ قبر ... دفعه پیش این نبود ...
ولی اصلاً نمیومد خردادی باشیا !!! دعا کن زودتر بیام پیشت ...
بازم میخوام بیامو بلند تو همون سکوت گریه کنم ...
دوستت دارم ... "
یادم افتاد که آخرین کلاس درسی که قبل از رفتنش داشت یه کلاس ریاضی بود ...
با دخترهای اول دبیرستانی ...
رفته بود یه سری حرفای بالای 60 سال سر کلاس زده بود!
در این حد که والدین بچه ها اومده بودن مدرسه شاکی شده بودن !!
سلمان هم رفته بود کلی گفته بود که بابا ایشون بچه خیلی مثبتی هستن و ...
ولی مسئولین مدرسه هم خیلی باورشون نشد ...
بعد از اون شرط گذاشتن که دیگه معلمای المپیاد حتماً باید متأهل باشن
وای که وقتی ماجرا رو برای ما تعریف میکرد چقدر خندیدیم !!
میگفت که من نگاهم به اینا مثل دختر بچه های 6 ساله ست ...
اولین و آخرین حرفایی که با هم زدیم خوب یادمه ...
اولین بار توی حیاط مدرسمون قدم میزدیم
بهش گفتم من خیلی دلم میخواد با یه آدم کافر صحبت کنم !
گفت بهترین کافر خودشه !
و شروع کرد کلی استدلال درست و حسابی کرد که چرا خدا وجود نداره !!
چندین ساعت و چندین روز باهاش بحث میکردم و فکر میکردم
آره ... من قوی ترین برهان های وجود خدا رو از مهدی یاد گرفتم
از همون موقع ها فقط رفیقم نبود ... استادم هم بود، خیلی چیزا ازش یاد گرفتم ...
توی جلسه هم لقب استاد داشت، به شوخی که البته کمی هم جدی بود ...
آخرین صحبتهایی که با هم کردیم هم به خوبی یادمه
بازم توی حیاط مدرسه داشتیم قدم میزدیم
و برای برگزار کردن یه سری دوره توی مدرسه داشتیم حرف میزدیم
این اواخر علاقه عجیبی پیدا کرده بود که یه کارایی برای مدرسه بکنه
و قبل از رفتنش هم کلی کارای خوب برای مدرسه انجام داد ...
یه شب که توی جاده چالوس راجع به عشق و عاشقی صحبت کردیم
داستان اولین باری که عاشق شده بود رو برامون تعریف کرد
میگفت آدم هیچ وقت عشق اولش رو نمیتونه فراموش کنه
همون موقع ها احساس میکردم که خیلی ازم جلوتره
توی عقل ... توی عشق ... توی همه چیز
انگار هر چیزی رو که من تجربه میکردم اون خیلی قبل از من تجربه کرده بود
وقتی که خبر بیماریش رو بهم دادن
بلافاصله اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که
استاد کارش توی دنیا تموم شد ...
دارن میبرنش ... داره میره پیش معشوقش ...
یه آرامش خاص و جالبی توی نگاه و توی صداش بود
که تقریباً همیشگی بود و حتی وقتایی که شاکی میشد هم از بین نمیرفت ...
به حافظ علاقه خیلی زیادی داشت ...
آخرین باری که شام دور هم بودیم هم خیلی خوب یادمه ...
خونه میلاد بودیم ... تا دیر وقت موندیم و خیلی خندیدیم ...
اون شب هم استاد حافظ خوند و چقدر خوش گذشت ...
اولین مهمونی بعد از رفتن استاد هم دوباره رفتیم خونه میلاد ...
چون مجلس شادی بود همه لباس مشکی هاشونو عوض کرده بودن
و برای اینکه مامان میلاد ناراحت نشه هیچ کس به روی خودش نمی آورد
ولی کاملاً میشد حس کرد که یه بغض خیلی سنگین پشت تمام کلمات بود
که نذاشتیم بشکنه ولی خدا میدونه که چقدر سخت بود ...
از اون به بعد هر موقع که جمع میشیم یادمونه که یکی کمه ...
مثَلُ الَّذِینَ کَفَرُواْ بِرَبِّهِمْ أَعْمَالُهُمْ کَرَمَادٍ اشْتَدَّتْ بِهِ الرِّیحُ فِی یَوْمٍ عَاصِفٍ لاَّ یَقْدِرُونَ مِمَّا کَسَبُواْ عَلَى شَیْءٍ ذَلِکَ هُوَ الضَّلاَلُ الْبَعِیدُ داستان آنان که به پروردگارشان کافر شدند [این است که] کردارشان چون خاکسترى است که بادى سخت در روزى طوفانی بر آن بوزد، که بر هیچ چیزى از آنچه کردهاند دست نتوانند یافت. این است گمراهى دور امروز صبح که از خواب بیدار شدم صدام گرفته بود مثل دلم که گرفته بود یا شایدم سوخته بود نه مثل غذای سوخته مثل لامپی که یه دفعه جریان شدید بهش وصل کردن صبح هر چی زدم دیدم روشن نمیشه سوخته بود ... به خودم نگاه میکنم تمام وجودم خاکستری شده از خودم حالم داره به هم میخوره از هیکل و قیافم از شخصیتم از کارام از حرفهام از نوشته هام حتی از نماز و روزه و دعام حتی از تو تنهایی اشک ریختن انگار همه دنیام خاکستری شده مثل تمام لباسهای ساده ی قدیمیم که همشون توسی و خاکستری و کرم و ... بودن ساده ی ساده نه لباسهای طرح دار جدید ! دریغ از یه ذره خلوص دیگه خسته شدم خسته شدم از این همه رنگ و لعاب خسته شدم از این همه تظاهر و خودبینی خسته شدم از این همه خودنمایی خسته شدم از این همه خود بزرگ بینی خسته شدم از عقل کل بودن خسته شدم از این همه نقش بازی کردن خسته شدم از این همه غرور خسته شدم از این همه قالب های پوشالی خسته شدم از این همه نقاب و عینک خسته شدم از این همه اراجیف سر هم کردن خسته شدم از حرف زدن یا بهتر بگم زر زدن خسته شدم از بس سعی کردم خودمو خوشحال و راضی نشون بدم خسته شدم از بس سعی کردم به این و اون بگم که چی کار کنن دیگه حال و حوصله ندارم حوصله هیچ کاری رو ندارم حتی حوصله خوابیدن حتی حوصله غذا خوردن همه کارام و همه چی برام خاکستری شده دیگه دوست ندارم ادا در بیارم ادای آدمایی که دارن رشد میکنن ادای آدمایی که خدا رو دوست دارن ادای آدمای مؤمن ادای تقوا ادای آدمایی که فکر میکنن دارن حرکت میکنن ادای آدمایی که به مرگ علاقه دارن ادای آدمایی که فکر میکنن چیزی فهمیدن ادای آدمایی که به تنهایی علاقه دارن ادای آدمایی که به شب علاقه دارن ادای آدمای مهربون ادای آدمای دل نازک ادای آدمایی که دنبال فهمیدن و درست کردن عیباشونن ... دیشب دوباره یاد مهدی افتادم چند ماه قبل از رفتنش یه شب که با هم بودیم بهش گفتم که میشه عیبامو بگه و اونم گفت ... هنوز حرفاش یادمه دلم براش تنگ شده برای آرامش نگاهش دیگه به خوابم هم نیومد خیلی دلم هواشو کرده ... دیشب بعد چند سال بد جوری احساس درجا زدن کردم احساس میکنم که دیگه دلم مرده یاد مشهد و ذکر یا محیی افتادم ... دلگیره دلگیرم از غصه می میرم مرا مگذار و مگذر با پای از ره مانده در این دشت تبدار ای وای می میرم مرا مگذار و مگذر آشفته تر از آشفتگان روزگارم از غم به زنجیرم مرا مگذار و مگذر ... ...
بشکن سبوی باده را، مستی تویی، مستی تویی در این سرای نیستی، هستی تویی، هستی تویی یا امامنا الرئوف حالا میفهمم که چرا هر چه به امسال نزدیکتر میشدیم هر جایی که میرفتم نشانه ای را میافتم که رنگ و بوی او را داشت انگار امسال همه چیز و همه جا او را فریاد میزنند بگذار بگویند که توهم زده ام بگذار بگویند نشانه ها اتفاقی است بگذار همه چیز را انکار کنند ولی تعجب را به وضوح میشد در چهره یکی از دوستانم دید وقتی برخی از نشانه ها را به او نشان دادم ولی خودم نمیدانستم این همه نشانه از چه خبر میدهند؟ و چند ساعت بعد فهمیدم آن هم از زبان کسی که انتظارش را نداشتم ... چه دلتنگی عجیبی دارم انگار بار هزار سال دوری را بر دوش میکشم این اواخر با هر مسافری که به سویش میرفت سلامی پر از دلتنگی همراه کردم که به آستان او برساند نمیدانم آیا مرا به سوی خویش خواهد خواند؟ نمیدانم آیا تا آن دم 88/8/8 نفس در سینه دارم؟ حالا احساس میکنم دیگر وقتش شده است میخواهم خود را برای سفر آماده کنم سفر به سوی قطعه ای از بهشت روی زمین باید خود را شستشو دهم دستهایم را، پاهایم را، چشمانم را دلم را، جانم را ... باید لباسهای تمیز و زیبا بر تن کنم باید کمی لاغرتر شوم باید موهایم را مرتب کنم باید .... نمیدانم فرصت برای آماده شدن کافی است یا نه؟
گوش بده عربده را دست منه بر دهنم چونکه من از دست شدم در ره من شیشه منه گره بنهی پا بنهم هر چه بیابم شکنم تو که میدونی من جلو هیچکس کم نمیارم به جر تو که همیشه جلوت کم آوردم کم آوردم تو مرامت ... توی مهربونیت ... توی جدیتت ... حتی توی دعوا و کل کل ... حالا اومدم منت کشی ... اومدم بگم بازم کم آوردم اصلاً من کی باشم که بخوام با تو دعوا کنم تو که از اول تو بودی ... تا آخر هم تو هستی ... تویی که زیر پر و بال خودت نگهم داشتی تویی که تو دستای مهربونت پرورشم دادی تویی که کنارم بودی توی تمام لحظات، ساعتها، روزها، ماه ها و سالهای عمرم مگه میتونم باهات دعوا کنم حالا که بزرگتر شدم که به قول این دوست رنگیمون ربع قرن از زندگیم گذشته احساس میکنم که تار و پود وجودم رنگ و بوی تو رو گرفته ذره ذره وجودم تو رو از من طلب میکنه ... من هیچی نبودم تو از نیستی من رو آفریدی، به این دنیا آوردی و توی آغوش مهربونت آروم آروم بزرگم کردی آخه دوست جون، چی کار کردی با من ؟! از فضل و مهربونی تو که چیزی کم نمیشه میشه ؟! ....
وقتی این را می خواندم فهمدیم که من آرامشم را در نگاه تو گم کرده ام در همان مهربان ترین و والاترین نگاه آفرینش حالا مثل طفلی که نگاه مادرش را گم کرده با چشمانی که از بارش نابهنگام هوای گرفته ی دلم خیس شده اند به دنبال زانوانی برای آرامیدن و دستانی نوازشگر میگردم که زیر نوازش آنها تمام غصه هایم را برایت گریه کنم که در آغوش تو پاک و خالص شوم و پرورش یابم و تو برایم دعا کنی که دعای تو نه موجب آرامش، که خود آرامش گمشده من در میان این آشفتگی است آه که کاش چهره ی زیبایت را میدیدم و صدای مهربانت را میشنیدم گاهی حسودیم میشود به آنهایی که هنوز از سجاده بلند نشده، پاسخ سلامشان را میشنوند
دیشب بر اثر دعای من یه بنده خدای دیگه هم پودر شد
البته خودش اونجوری که گفت فعلاً سالمه
ولی لپ تاپش ظاهراً پودر شده
خیلی به خودم بد و بیراه گفتم
آخه دوست جون، قربونه حکمتت برم
ما رو میخوای ضایع کنی؟! OK
این دوست رنگی ما رو دیگه چرا قاطی دعوا میکنی؟!
اونم توی این اوضاع و احوال !!
البته ببخشیدا، جسارت نشه
شما مالک هستی و اختیار دار
ما مؤمنیم به خیر خواهی تون
ما دربست چاکر شما
مخلص شما
بنده شما
بالاخره دوست جون یه روزی همچین مثل نیلوفر بپیچم به پر و پاتون
که دیگه این نفس سرکش و اون شیطون لعنتی نتونن جدام کنن
میدونم که شما هم همینو میخوای و همینم بهم امید میده
حتی میدونم که قبل از اینکه من بخوام شما خواستی
به جان خودم اون روز میرسه ... ایمان دارم ... خیلی ...
دست از طلب ندارم تا کام من برآید یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
گاهی آتش فشانی درونم روشن میشود که از آن کلمات فوران میکنند در این مواقع فقط میتوانم بنویسم، زیاد و طولانی که کسی نخواند احساس میکنم تمام درونم داره به مرکزیت یه جایی وسط و زیر قفسه سینم با شتابی بسیار زیاد میچرخه ... اونقدر زیاد که بیتابم میکنه ... انگار یه شعله ای از درونم داره زبونه میکشه ... سرعت چرخش هی زیاد و زیادتر میشه ... دمای بدنم داره همین طور بالا و بالاتر میره اونقدر که احساس میکنم پوست و گوشتم داره میسوزه ... انگار ذره ذره وجودم یکپارچه آتیش شده ... حتی صدای زبونه کشیدن شعله هاش هم میشنوم ... تا چند سال پیش وقتی اینطوری میشدم مثل دیوونه ها میزدم بیرون و راه میرفتم ... آدما معمولاً راه میرن که برسن ولی گاهی لازمه راه بری که نرسی و گم بشی ... اونقدر میرفتم تا به یه جایی برسم که هیچ کس نباشه و صدامو نشنوه ... بعد با تمام وجود فریاد میزدم و ناله میکردم ... ولی یادم نیست هیچ وقت این کارم فایده ای داشته باشه ... گاهی این سوختن که یک لحظه شم برام قابل تحمل نبود، شاید چند ماه طول میکشید ... اونقدر میسوختم تا وقتی احساس میکردم که دیگه چیزی برای سوختن توی وجودم نمونده و تمام وجودم تبدیل به خاکستر شده ... اون وقت بود که احساس سبکی میکردم، احساس میکردم که راحت شدم ... حس شیرینی شبیه یه تولد ... شاید برای همینه که از کوچیکی از ققنوس خیلی خوشم میومد ... حس نزدیکی عجیبی به این پرنده افسانه ای داشتم ... وقتی که بزرگتر شدم (فکر کنم حدود 22 سالگی) دیگه از راه رفتن و فریاد کشیدن خبری نبود ... فریادهامو توی گلوم قبل از اینکه بالا بیان قورت میدادم و به جای راه رفتن مینوشتم ... مینوشتم برای اینکه خونده نشن ... همون طور که راه میرفتم برای اینکه نرسم ... و این برای خودم اصلاً چیز عجیبی نبود ولی مثل اینکه برای بقیه عجیب بود ! حالا مثل یک تیکه گوشت بیجون که در حال خاکستر شدنه روی تختم بی حال افتادم ... اصلاً تکون نمیخورم، تنها صدایی که توی اتاق میاد تیک تیک ساعت رومیزی و صدای فن لپ تاپه ... از پنجره اتاقم که لوله بخاری ازش بیرون رفته بیرون رو نگاه میکنم ... از پشت برگهای درختای جلوی خونمون زیر نور تیر چراغ برق آسمون شب رو تماشا میکنم ... چقدر به شب علاقه دارم، همیشه احساس میکردم که یه رازی توی شب و تنهایی هست ... اما چیزی که هیچ وقت در طول این سالها نتونستم تحملش کنم احساس تنهایی توی این لحظات بود ... احساس اینکه توی اوج این تحمل هیچ کس نیست که بفهمه من چی میکشم اصلاً دردم چیه و چی رو دارم تحمل میکنم ؟ که چرا هر سال اسفند وقتی که بهار آروم آروم میاد دلم میگیره ؟ که چرا هر سال اسفند روز تولدم که میاد دلم تنگ میشه ؟ میگن باد بهار همه موجودات رو بیدار میکنه فکر میکنم که در مورد من هم همینطوره با این تفاوت که در بهار هر نسیمی که به تنم میخوره یاد تنهایی رو تو وجودم بیدار میکنه ... یادم میفته که کسی نیست که بفهمه تنها بودن در بهشت سخت تر از کویر است ... امشب آشفتگی ام رنگی شده ... سرخ، نارنجی، بنفش، صورتی، آبی، سبز .... آخه امشب به افکار رنگی یه آدم رنگی سر زدم که دوست نداشت رنگ داشته باشه ... که میخواست توی یه جزیره تنها، از ازل تا ابد خودش باشه ... که از تنهایی مینالید و اون هم مثل من آشفته بود ... بی تربیتیه ولی یاد این شعر افتادم که دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید البته افکارم رو به خاطر این بی احترامی به شأن ایشون خیلی سرزنش کردم ولی خلاصه خوشمون اومد دیگه آخه در اوج ناباوری دیدم که اون هم معتقده که تنها بودن در بهشت سخت تر از کویره ... اونم معتقده که گل بدون ظهور و حضور دوست رنگ و بویی نداره ... اونم میفهمه که زندگی با زن شروع میشه و مردن با مرد ... که اون فرق امید و ایمان رو میفهمه ... که اونم دنبال یه چیزی میگرده ولی نمیدونه چی و به خاطر همین گریه اش میگیره ... که اونم از تعلق و تکرار بدش میاد و دنبال تغییره ... که مشکلش اینه که فکر میکنه همه دنیا سبزه و وقتی این سبزی رو یه جایی نمیبینه ناراحت میشه ... که به رنگ صورتی فکر میکنه و به خاطر همین که این رنگی فکر میکنه مشکلش اینه که دلیل بدی رو نمیفهمه و اینه که اذیتش میکنه ... که به رنگ دریا میشه و میفهمه که کار و درس و اینا همش مثل مواد مخدر خاکستریه ... که به سختی اشکای شفافش رو نگه میداره که احساس درونش بیرون نریزه ... که دوست داره توی جاده رویاهای محال راه بره ... که قبول داره زندگی مثل یه آبشاره آبیه که همه ما توش جریان داریم ... که گم شده ولی ایمان داره که یه روز پیدا میشه ... که قبول کرده که باید سرخ بشه و پتک بخوره و آبدیده شه و امیدواره که ترک نخوره ... که اونم تصمیمات مهمشو توی سفر میگیره ... سفر به سمت تکه ای از بهشت روی زمین ... که وقتی بارون میاد بالش اونم خیس میشه ... که وقتی بارون پایین میاد دعای اونم میره بالا ...
قل اعوذ برب الفلق،
این است رسم جهان: روز به شب میرسد و شب به روز. آه از سرخی شفقی که روز را به شب میرساند ! بخوان، که این سرخی از خون فرزند رسول خدا، حسین بن علی رنگ گرفته است ...
آل کسا در انتظار خامس خویشند، تا روز بعثت به غروب عاشورا پایان گیرد و خورشید رحمت نبوی در افق خونین تاریخ غروب کند و شب آغاز شود
چشمهها کور شدهاند و آینهها راغبار گرفته است. بادهای مسموم نهالها را شکستهاند وشکوفهها را فروریختهاند و آتش صاعقه را در همه وسعت بیشه زار گستردهاند. آفتاب، محجوب ابرهای سیاه است و دشت، جولانگاه گرگهای گرسنهای است که رمه را بی چوپان یافته اند ...
فصل انجماد رسیده و قلبها نیز یخ زده بود. حیات قلب در گریه است و آن « قتیل العَرَبات » کشته شد تا ما بگرییم و ... خورشید عشق را به دیار مرده قلبهایمان دعوت کنیم و برفها آب شوند و فصل انجماد سپری شود ...
گر نبود خون حسین، خورشید سرد میشد و دیگر در آفاق جاودانه شب نشانی از نور باقی نمیماند... حسین چشمه خورشید است ... خون حسین واصحابش کهکشانی است که بر آسمان دنیا راه قبله را می نمایاند. بگذار اصحاب دنیا ندانند ...
هجرت مقدمه جهاد است و مردان حق را هرگز سزاوار نیست که راهی جز این در پیش گیرند؛ ... اینچنین بود که آن هجرت عظیم در راه حق آغاز شد ... قافله عشق روی به راه نهاد. آری آن قافله، قافله عشق است و این راه، راهی فراخور هر مهاجر در همه تاریخ ...
ای تشنگان کوثر ولایت! بیایید ... من سرچشمه را یافته ام . وا اسفا! باطن قبله را رها کردهاید و بر گرد دیوارهایی سنگی میچرخید ؟ بیایید ... باطن قبله اینجاست ...
عقل میگوید بمان و عشق میگوید برو ... و این هر دو، عقل و عشق را، خداوند آفریده است تا وجود انسان در حیرت میان عقل و عشق معنا شود ...
اکنون بنگر حیرت عقل و جرأت عشق را ! بگذار عاقلان ما را به ماندن بخوانند ... راحلان طریق عشق میدانند که ماندن نیز در رفتن است ...
یاران ! این قافله ، قافله عشق است و این راه که به سرزمین طف در کرانه فرات می رسد ، راه تاریخ است و هر بامداد این بانگ از آسمان می رسد که :الرحیل ، الرحیل ...
بدان که سینه تو نیز آسمانی لایتناهی است با قلبی که در آن ، چشمه خورشید میجوشد و گوش کن که چه خوش ترنمی دارد در تپیدن ؛ حسین، حسین، حسین، حسین. نمی تپد، حسین حسین میکند . یاران ! شتاب کنید که زمین نه جای ماندن ، که گذرگاه است ...
قافله عشق در سفر تاریخ است ... میگویند که گناهکاران را نمیپذیرند؟ آری، گناهکاران را در این قافله راهی نیست ... اما پشیمانان را میپذیرند. آدم نیز در این قافله ملازم رکاب حسین است، که او سرسلسله خیل پشیمانان است ، و اگر نبود باب توبهای که خداوند با خون حسین میان زمین و آسمان گشوده است، آدم نیز دهشت زده و رها شده و سرگردان، در این برهوت گمگشتگی وا میماند ...
اما اصحاب عاشورایی امام عشق ... آنها درکوی دوست منزل گرفتهاند و اینچنین، از زمان و مکان و جبر و اختیار گذشتهاند ... این باد نیست که بر آنان میوزد؛ آنها هستند که برباد می وزند. آنها از اختیار خویش گذشتهاند تا جز آنچه او میفرماید ارادهای نکنند و چون اینچنین شد، جبروت حق از آیینه اختیار تو ساطع میشود. آیینه را رسم این است که « انا الشمس » بگوید، اما تو او را اذن مده تا این « انا » را حجاب «هو» کند ...
نازک دلی آزادگان چشمه ای زلال است که از دل صخره ای سخت جوشد ...
« ... آیا ما آن کسانیم که دست از تو برداریم و پیرامون تو را رها کنیم در هنگامه ای که دشمن اینچنین تو را درمحاصره گرفته است ؟ مگر ما را در پیشگاه حق عذری در این کار باقی است ؟ ... »
« ... قسم به ذات خداوند که واگذارت نخواهیم کرد تا او بداند و ببیند که ما حرمت پیامبرش را در حق تو که فرزند و وصیّ او هستی، حفظ کردهایم ...»
راز قربت را، یاران، در قربانگاه بر سرهای بریده فاش میکنند و میان ما و حسین همین خون فاصله است. میان حسین و یار نیز همان خون فاصله بود ...
صحرای بلا به وسعت تاریخ است و کار به یک یا لیتنی کنت معکم ختم نمی شود. اگر مرد میدان صداقتی، نیک در خویش بنگر که تو را نیز با مرگ انسی این گونه هست یا خیر! ...
مرگی پیش از آنکه اجل سر رسد و سایه پردهشت بال های ملک الموت بر بستر ذلت حُر بیفتد ... موتوا قبل ان تموتوا. اینجا دیگر این حُر است که جان خویش را می ستاند، نه ملک الموت ...
حر بن یزید، لرزان گفت :« والله که من نفس خویش را درمیان بهشت و دوزخ مخیر میبینم و زنهار اگر دست از بهشت بدارم، هر چند پاره پاره شوم و هر پارهام را به آتش بسوزانند!» ... و مرکب خویش را هِی کرد و به سوی خیمه سرای حسین بن علی بال کشید ...
و این اکرم الموت است: قتل در راه خدا. و مگر آزاده کرامت مند را جز این نیز مرگی سزاوار است؟ احرار از مرگ در بستر به خدا پناه می برند ...
ای دل! تو چه می کنی؟ می مانی یا می روی؟ داد از آن اختیار که تو را از حسین جدا کند ...
آن کدام رنج طاقت فرسایی است که چاه ها را رازدار نالههای علی (ع) کرده است؟ هیچ دیدهای که نخلها بگریند؟ ... هرگز غروب هنگام در نخلستانهای کوفه بودهای؟ گویی هنوز صدای بغض آلود امام علی(ع) از فاصله قرنها تاریخ به گوش میرسد که با مردم کوفه میگوید : « یا اشباه الرجال و لا رجال ... ـ ای نامردمان مردم نما ... » ...
آه از رنجی که دراین گفته نهفته است! ...
« ... آیا نمی بینید حق را که بدان عمل نمیشود و باطل را که ازآن نهی نمیگردد تا مؤمن به لقای خدا مشتاق شود؟ ... »
سرّالاسرار این خطبه در این عبارت است که « لِیَرغَبَ المؤمن فی لقاء رَبِّه ـ تا مؤمن به لقای خدا مشتاق شود.» یعنی دهر بر مراد سفلگان میچرخد تا تو در کشاکش بلا امتحان شوی و این ابتلائات نیز پیوسته میرسد تا رغبت تو در لقای خدا افزون شود ...
اکنون امام در برابر تاریخ ایستاده است و به صفوف لشکریان دشمن که همچون سیل مواج شب تا افق گسترده است، مینگرد ... عجبا! مردی که قلب خلقت است بر سیارهای که قلب آسمان است ایستاده و همه عالم تکوین را با جذبه عشق خویش به سوی کمال میکشاند ...
« وای برشما! چه بر شما رفته است که سکوت نمی کنید تا سخنم را بشنوید ، حال آنکه من شما را به سَبیلِ الرَّشاد می خوانم ... وای بر شما! که شکمهاتان ازحرام پر شده و خداوند قفل بر دلهاتان زده است وای برشما! چرا سکوت نمی کنید؟! چرا گوش نمی سپارید؟ ... »
فرات تشنه است و بیابان از فرات تشنهتر و امام از هر دو تشنهتر. فرات تشنه مشکهای اهل حرم است و بیابان تشنه خون امام و امام از هر دو تشنهتر است؛ اما نه آن تشنگی که با آب سیراب شود... او سرچشمه تشنگی است، و می دانی، رازها را همه، در خزانه مکتومی نهادهاند که جز با مفتاح تشنگی گشوده نمیشود ... این حسین است، سرسلسله تشنگان، که دشمن را سیراب میکند ...
فرشتگان عقل به تماشاگه راز آمدهاند و مبهوت از تجلیات علم لدنّی انسان، به سجده در افتادهاند تا آسمانها و زمین، کران تا کران، به تسخیر انسان کامل درآیند ...
چشم عقل خطابین است که می پرسد: اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء... اما چشم دل خطاپوش است. نه آنکه خطایی باشد و او نبیند... نه ! می بیند که خطایی نیست و هرچه هست وجهی است که بی حجاب ، حق را مینماید ...
هیچ پرسیدهای که عالم شهادت بر چه شهادت میدهد که نامی اینچنین بر او نهادهاند؟
برگرفته از کتاب فتح خون
مرتضی آوینی
سپاس شایسته خداوندی است که ما را خلق نمود تا به حقیقت عبادتش کنیم
سپاس شایسته خداوندی است که به ما چشمانی ارزانی نمود تا برایش پر از اشک شوند
سپاس شایسته خداوندی است که به ما گوشهایی ارزانی نمود تا سخنانش را بشوند
سپاس شایسته خداوندی است که به ما زبانی ارزانی نمود تا با او سخن بگوید
سپاس شایسته خداوندی است که به ما دستانی ارزانی نمود تا به سوی درگاه او بلند شوند
سپاس شایسته خداوندی است که به ما پاهایی ارزانی نمود تا در راه رسیدن به او گام بردارند
سپاس شایسته خداوندی است که به ما دلی ارزانی نمود تا غم او را در خود جای دهد
و براستی که سپاس تنها شایسته اوست
بیشترین چیزی که در لحظات سخت آزارم میدهد همدردی است
کاش میدانستی من به همدردی احتیاجی ندارم
کاش میفهمیدی که همدردی تو به خاطر من نیست
آخر این همدردی ات هم خودخواهانه است
و همین آزارم میدهد
آنچه من میخواهم همدلی توست نه همدردی ات
گر شور به دریا زدنت نیست از این پس بیهوده نکوبم سر سودا زده بر سنگ
با من سر پیمانت اگر نیست نیایم چون سایه به دنبال تو فرسنگ به فرسنگ
یادت هست که سپردی به جایت در آغوش خداحافظی بکشندم
حالا آغوشم انتظار دیدارت را میکشد
خیلی زود رفتی، ناگفته های بسیاری برایت داشتم
اما اکنون که باز فرصت دیدار پیش آمده زبانم در بند است
گفته بودم که بیایی غم دل با تو بگویم چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
آخر چه بگویم؟
خیلی دلم میخواهد که مدتی در سکوت به چهره ات خیره شوم
و اشک بریزم
...
سَیَجْعَلُ اللَّهُ بَعْدَ عُسْرٍ یُسْرًا
گفتم: خدا گر ز حکمت ببندد دری، ز حکمت ببندد در دیگری !
گفت: خدا گر ز رحمت گشاید دری، ز رحمت گشاید در دیگری !
نمیدانم ایمانم دارد بیشتر میشود یا کمتر
نمیدانم چرا وقتی سختیها بیشتر میشود شوقم هم بیشتر میشود
شاید چون هنگام سختیها خدا را بیش از پیش در کنار خودم احساس میکنم ...
بالاخره این همدم شبهای تنهاییم را فرستادم تعمیر
یه چند ماهی میشد که فنش قار قار میکرد و لولایش شکسته بود
با حسرت نگاهش میکنم، پیری و خستگی از وجودش میبارد
چه شبهایی که من روبرویش خوابیدم و او تا صبح بیدار ماند
آخرش نتوانست وجود مرا تاب بیاورد،
مثل خیلی های دیگر که نتوانستند یا نخواستند
گفت: به کسی که دل ندارد، دل نبند
طرف میگفت اندازه یک کف دست گرد و غبار و آشغال از لای پره های فن اش بیرون کشیده
میخواستم برگردم بگم آخه فلان فلان شده حرف دهنتو بفهم
ذره، ذره و ملکول ملکول این غبارهایی که تو بهشون میگی آت و آشغال
با لحظه لحظه خاطرات زندگیم در طول این چند سال اجین هستند
که تو با دستگاه باد فوت کنت به زور از وسط قلب این همدمم کشیدی بیرون
حالا که نگاهش میکنم آرام آرام در خاطراتم غوطه ور میشوم
به لحظات تلخ و شیرینم می اندیشم
به روزهای سخت گذشته
آن لحظاتی که فکر میکردم که دیگر تاب نخواهم آوردشان
اما گذشتند
آن لحظاتی که میخواستم برای تمام عمر در آغوششان بکشم
اما گذشتند
کمی دورتر،
روزهای پر از شور و نشاط و بازی کودکی ام
روزهای تابستان که با صدای گنجشکانی که در تیرچه بلوکهای خانه مان لانه کرده بودند
بیدار میشدم
از صبح با آب بازی شروع می کردم و بعد در زیرزمین خانه مان گل بازی
چه ساختمانهای بسیاری که با ذوق کودکانه ام معماری شان کردم
عصر که میشد میرفتم منتظر میشدم تا آن همبازی و همسایه خوب دوران کودکی بیاید
تا در کوچه کوچکمان بازی کنیم
و تا شب، تا هر زمان که میشد زیر نگاه منتظر مادرانمان هر چقدر که میشد بازی میکردیم
بعد با زور و اصرار مادرم با تنی پر از گرد و خاک به خانه برمیگشتم و دست و پا و رویم را میشستم
و معمولاً آنقدر خسته بودم که بلافاصله
خوابم میبرد ...
به رویاهایم می اندیشم
وقتی که در خواب دیدمش
با شوق گفتم: کی برگشتید؟ یعنی برای همیشه میمانید!؟
پاسخی نداد و با لبخند نگاهم و کرد و راه افتاد
من هم به دنبالش رفتم
مسیر پر بود از درختان سبز سر به فلک کشیده
روبروی منظره ای زیبا از درختان ایستاد و گفت
میبینی که چگونه این درختان در دادن ثمر هیچ دریغ نمیکنند
هر چه خالقشان ازشان خواسته با تمام وجود و بدون دریغ برآورده می کنند
بعد نگاهی به من کرد و گفت:
حیف نیست که ما در آنچه خالقمان ازمان خواسته دریغ کنیم
چقدر خجالت کشیدم
آنقدر که خیس عرق از خواب پریدم
گویی او همیشه در کنارم است و در زمانهای پریشان احوالی کمکم میکند
چقدر دلم برایش تنگ شده
یکبار میگفت
تو مشکلت اینه که زودتر از معمول چیزهایی رو فهمیدی و خواستی
که هنوز وقتش نرسیده که بهشون برسی
گفتم ولی تحمل این وضعیت خیلی مشکله
خندید و گفت میدونم
زیرکی را گفتم این احوال بین، خندید و گفت: صعب روزی، بوالعجب کاری، پریشان عالمی
حیف شد که رفت، هنوز خیلی حرفا داشتم که باهاش بزنم ...
کوچه ها، خونه ها، تمام عاشقا رفتن از اینجا
یه غربت موند و من تنهای تنها
یه غربت از جنس سفر ...
یه جاده تاریک و دور ...
منی که پرسه میزنم
تو تاریکی به سوی نور
سرگردونم ...
سرگردونم ...
شب تو سکوت کوچه ها به ساز دل زخمه زدم
با اینکه همراهی نبود تا آخرین لحظه زدم
شب از ترانه پر شد و
من از هوای عاشقی
نشد که از اینجا برم
حتی واسه دقایقی
حتی واسه دقایقی ...
حتی واسه دقایقی ...
حتی واسه دقایقی ...
مژده بده، مژده بده، یار پسندید مرا
سایه او گشتم و او برد به خورشید مرا
جان دل و دیده منم، گریه خندیده منم
یار پسندیده منم، یار پسندید مرا
کعبه منم، قبله منم، سوی من آرید نماز
کان صنم قبله نما خم شد و بوسید مرا
پرتو دیدار خوشش تافته در دیده من
آینه در آینه شد: دیدمش و دید مرا
آینه خورشید شود پیش رخ روشن او
تاب نظر خواه و ببین کاینه تابید مرا
گوهر گم بوده نگر تافته بر فرق فلک
گوهری خوب نظر آمد و سنجید مرا
نور چو فواره زند بوسه بر این باره زند
رشک سلیمان نگر و غیرت جمشید مرا
هر سحر از کاخ کرم چون که فرو مینگرم بانگ لک الحمد رسد از مه و ناهید مرا
چون سر زلفش نکشم سر ز هوای رخ او باش که صد صبح دمد زین شب امید مرا
پرتو بی پرهنم، جان رها کرده تنم تا نشوم سایه او خود باز نبینید مرا
باز هم شب آرزوها فرا رسید
امشب آرزوهایم را در این سالهای گذشته مرور کردم
و در میان خاطرات تلخ و شیرینم پرسه زدم
حالا دلم به سمت و سویی میپرد
و با امیدی بر دل دعا میکنم
...
من شکوفایی گلهای امیدم را در رویاها میبینم
و ندایی که به من میگوید:
گرچه شب تاریک است
دل قوی دار
سحر نزدیک است
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن میبیند.
...
از گریبان تو صبح صادق
میگشاید پر و بال.
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری؟
- نه
از آن پاکتری
تو بهاری؟
- نه
- بهاران از توست
از تو میگیرد وام
هر بهار اینهمه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو !
...
در میان من و تو فاصلههاست
گام میاندیشم
- میتوانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
- که مرا
زندگانی بخشد
چشمهای تو به من میبخشند
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجستهای از زندگی من هستی
...
من در آئینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه میبینم میبینم
تو به اندازه تنهایی من خوشبختی
من به اندازه زیبایی تو غمگینم
...
«شعر از حمید مصدق»
نقل نسبتاً متواتری است که چهره فاطمه هنگام عبادت آنچنان میدرخشید که محرابش غرق نور میشد و به همین دلیل او را زهرا (درخشنده) لقب دادند.