رنگ آشفتگی

گاهی آتش فشانی درونم روشن میشود که از آن کلمات فوران میکنند 


در این مواقع فقط میتوانم بنویسم، زیاد و طولانی که کسی نخواند 


احساس میکنم تمام درونم داره به مرکزیت یه جایی وسط و زیر قفسه سینم با شتابی بسیار زیاد میچرخه ...


اونقدر زیاد که بیتابم میکنه ... انگار یه شعله ای از درونم داره زبونه میکشه ... 


سرعت چرخش هی زیاد و زیادتر میشه ... 


دمای بدنم داره همین طور بالا و بالاتر میره اونقدر که احساس میکنم پوست و گوشتم داره میسوزه ...


انگار ذره ذره وجودم یکپارچه آتیش شده ... حتی صدای زبونه کشیدن شعله هاش هم میشنوم ...


تا چند سال پیش وقتی اینطوری میشدم مثل دیوونه ها میزدم بیرون و راه میرفتم ...


آدما معمولاً راه میرن که برسن ولی گاهی لازمه راه بری که نرسی و گم بشی ...  


اونقدر میرفتم تا به یه جایی برسم که هیچ کس نباشه و صدامو نشنوه ...


بعد با تمام وجود فریاد میزدم و ناله میکردم ...


ولی یادم نیست هیچ وقت این کارم فایده ای داشته باشه ...


گاهی این سوختن که یک لحظه شم برام قابل تحمل نبود، شاید چند ماه طول میکشید ...


اونقدر میسوختم تا وقتی احساس میکردم که دیگه چیزی برای سوختن توی وجودم نمونده و تمام وجودم تبدیل به خاکستر شده ...


اون وقت بود که احساس سبکی میکردم، احساس میکردم که راحت شدم ...


حس شیرینی شبیه یه تولد ...


شاید برای همینه که از کوچیکی از ققنوس خیلی خوشم میومد ...


حس نزدیکی عجیبی به این پرنده افسانه ای داشتم ...


وقتی که بزرگتر شدم (فکر کنم حدود 22 سالگی) دیگه از راه رفتن و فریاد کشیدن خبری نبود ...


فریادهامو توی گلوم قبل از اینکه بالا بیان قورت میدادم و به جای راه رفتن مینوشتم ...


مینوشتم برای اینکه خونده نشن ...


همون طور که راه میرفتم برای اینکه نرسم ...


و این برای خودم اصلاً چیز عجیبی نبود ولی مثل اینکه برای بقیه عجیب بود !


حالا مثل یک تیکه گوشت بیجون که در حال خاکستر شدنه روی تختم بی حال افتادم ...


اصلاً تکون نمیخورم، تنها صدایی که توی اتاق میاد تیک تیک ساعت رومیزی و صدای فن لپ تاپه ...


از پنجره اتاقم که لوله بخاری ازش بیرون رفته بیرون رو نگاه میکنم ...


از پشت برگهای درختای جلوی خونمون زیر نور تیر چراغ برق آسمون شب رو تماشا میکنم ...


چقدر به شب علاقه دارم، همیشه احساس میکردم که یه رازی توی شب و تنهایی هست ...


اما چیزی که هیچ وقت در طول این سالها نتونستم تحملش کنم 


احساس تنهایی توی این لحظات بود ...


احساس اینکه توی اوج این تحمل هیچ کس نیست که بفهمه من چی میکشم 


اصلاً دردم چیه و چی رو دارم تحمل میکنم ؟


که چرا هر سال اسفند وقتی که بهار آروم آروم میاد دلم میگیره ؟


که چرا هر سال اسفند روز تولدم که میاد دلم تنگ میشه ؟


میگن باد بهار همه موجودات رو بیدار میکنه 


فکر میکنم که در مورد من هم همینطوره 


با این تفاوت که در بهار هر نسیمی که به تنم میخوره یاد تنهایی رو تو وجودم بیدار میکنه ...


یادم میفته که کسی نیست که بفهمه تنها بودن در بهشت سخت تر از کویر است ...


امشب آشفتگی ام رنگی شده ... سرخ، نارنجی، بنفش، صورتی، آبی، سبز .... 


آخه امشب به افکار رنگی یه آدم رنگی سر زدم که دوست نداشت رنگ داشته باشه ...


که میخواست توی یه جزیره تنها، از ازل تا ابد خودش باشه ...


که از تنهایی مینالید و اون هم مثل من آشفته بود ...


بی تربیتیه ولی یاد این شعر افتادم که دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید  


البته افکارم رو به خاطر این بی احترامی به شأن ایشون خیلی سرزنش کردم 


ولی خلاصه خوشمون اومد دیگه 


آخه در اوج ناباوری دیدم که اون هم معتقده که تنها بودن در بهشت سخت تر از کویره ...


اونم معتقده که گل بدون ظهور و حضور دوست رنگ و بویی نداره ...


اونم میفهمه که زندگی با زن شروع میشه و مردن با مرد ...


که اون فرق امید و ایمان رو میفهمه ...


که اونم دنبال یه چیزی میگرده ولی نمیدونه چی و به خاطر همین گریه اش میگیره ...


که اونم از تعلق و تکرار بدش میاد و دنبال تغییره ...


که مشکلش اینه که فکر میکنه همه دنیا سبزه و وقتی این سبزی رو یه جایی نمیبینه ناراحت میشه ...


که به رنگ صورتی فکر میکنه و به خاطر همین که این رنگی فکر میکنه 


مشکلش اینه که دلیل بدی رو نمیفهمه و اینه که اذیتش میکنه ...


که به رنگ دریا میشه و میفهمه که کار و درس و اینا همش مثل مواد مخدر خاکستریه ...


که به سختی اشکای شفافش رو نگه میداره که احساس درونش بیرون نریزه ...


که دوست داره توی جاده رویاهای محال راه بره ...


که قبول داره زندگی مثل یه آبشاره آبیه که همه ما توش جریان داریم ...


که گم شده ولی ایمان داره که یه روز پیدا میشه ...


که قبول کرده که باید سرخ بشه و پتک بخوره و آبدیده شه و امیدواره که ترک نخوره ... 


که اونم تصمیمات مهمشو توی سفر میگیره ...


سفر به سمت تکه ای از بهشت روی زمین ...


که وقتی بارون میاد بالش اونم خیس میشه ...


که وقتی بارون پایین میاد دعای اونم میره بالا ...



حالا احساس میکنم که آشفتگیم یه ورژن بالاتر رفته ...

فیچرهای تا قبل از اینش فقط چرخش و گرما و صدا بود ...

حالا رنگ هم بهش اضافه شده ...

امشب رنگ شعله های درونم رو میبینم ...

سرخ ...

صورتی ...

نارنجی ...

... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد