سنگی که درد سکون کشیده است
رفتن را میشناسد
کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته است
دویدن را میفهمد
درختی که پاهایش در گل است
پرواز را میداند
باید از حسرت به درد رسید و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت
آیا بدیهیترین حق هر انسانی این نیست که تنها نباشد؟
آیا بدیهیترین حق هر انسانی فریاد اندوههای عمیق فرو خوردهاش نیست؟
دو سال پیش در چنین روزی با یک هو، نوشتن اولین کلمات در اینجا را شروع کردم
میخواستم نقاطی شاید شفاف از جریان احوالاتم را ثبت کنم
به امید اینکه روزی کسی بیاید و بخواند و بداند
و همچو من احساس تنهایی نکند
برای خودم نوشتم که اکنون بتوانم به پشت سرم نگاه کنم و جریان زندگیام را مرور کنم
تا یادم باشد که چرا ...
سپاس
به سبب تمام آنچه بخشیدی و من دانستم و
به سبب تمام آنچه بخشیدی و من ندانستم
و براستی که سپاس تو را میشاید و بس
مِّنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صدَقُوا مَا عَهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُم مَّن قَضى نحْبَهُ وَ مِنهُم مَّن یَنتَظِرُ وَ مَا بَدَّلُوا تَبْدِیلاً
از مؤمنان مردانی هستند که به پیمانی که با خدا بسته بودند وفا کردند. بعضی بر سر پیمان خویش جان باختند
و بعضی چشم به راهند و هیچ پیمان خود دگرگون نکردهاند.
کیست این پنهان مرا در جان و تن؟ کز زبان من همی گوید سخن؟
این که گوید از لب من راز کیست؟ بنگرید این صاحب آواز کیست؟
حالا تمامی حق در برابر تمامی باطل صف کشیدهاند
سالار آزادگان چه مردانه علیه باطل قیام میکند
و چه عریان وفاداری خود را به رخ همیشهی تاریخ میکشد
آری سالار همه چیزش را به پیشگاه حضرت دوست تقدیم میکند
زندگیاش را ...
فرزندانش را ...
بستگانش را ...
یاران وفادارش را ...
و تمام آنچه که ذرهای بوی وابستگی از آن به مشام میرسد
وای بر من ...
آری، مجتهدی راست میگفت،
عرق شرم سوزاننده تر از آتش دوزخ است.
چرا نشستهام؟
چرا قیام نمیکنم؟
بی وفایی آخر تا کی؟
چرا این قدر از آنهایی که برایشان به سر و سینه میزنم دورم؟
از مسلم که غریبانه در کوچههای کوفه قدم برمیداشت و اولین کسی بود که بر ماتم حسین (ع) گریست ...
از عباس، از حبیب، از زهیر، از حر، از ...
چرا این قدر به دشمنان او که نفرینشان میکنم نزدیکم؟
به شیث بن ربعی، حجار بن ابجر، قیس بن اشعث و یزید بن حارث که نوشتند:
«... باغهای کوفه سبز و خرم گردیده و میوهها رسیده است. هرگاه اراده همایونی تو تعلق گرفته باشد ممکن است با لشکر پیروز خود به سوی ما حرکت فرمائی ...»
و در روز عاشورا و در مقابل حسین (ع) انکار کردند که ما اینچنین نوشتیم !!
و آنها که نوشتند:
«... با سرعت و به زودی به سوی ما حرکت کن. همه جشم انتظار تو اند و به غیر از دیدار تو آرزوی دیگری ندارند. فالعجل العجل ثم العجل العجل ...»
این جملات چقدر آشنا هستند!!
آری اینها همان جملاتی هستند که از زبان من و امثال خارج میشود
زمانی که سر بر دیوار انتظار میکوبیم و آمدن کسی را طلب میکنیم
گویی تاریخ با پوزخندی تلخ پاسخ انتظار مرا میدهد
که آن بار که فرزند زهرا را در نینوا قربانی کردید بس نبود ؟!
وای بر من ...
لحظهها و دقایق و ساعتها و روزها و ماهها و سالها میگذرند ...
کاروان حسین (ع) روان است و عاشقان را به کربلا میبرد
و من جا ماندهام ...
و من جا ماندهام ...
و من جا ماندهام ...
و من جا ماندهام ...
بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ اشتیاق دلی دردمند را
شاید که بیش از این نپسندی به کارعشق آزار این رمیده سر در کمند را
بگذار سر به سینه من تا بگویمت اندوه چیست؟ عشق کدام است؟ غم کجاست؟
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان عمریست در هوای تو از آشیان جداست
دلتنگم آنچنانکه اگر بینمت به کام خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شاید که جاودانه بمانی کنار من ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت
تو آسمان آبی و آرام و روشنی من چون کبوتری که پرم در هوای تو
یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم با اشک شرم خویش بریزم به پای تو
بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح بگذار تا بنوشمت ای چشمه شراب
بیمار خندههای توام بیشتر بخند خورشید آرزوی منی گرمتر بتاب
آخر از چه بنویسم؟
باور کن اگر ذرهای گره قلبم را بگشایم بغضهای زیادی میترکند
تو که میدانی سینهی من مال آمال آرزو و درد است
میخواهی از چه بنویسم؟
از نغمههای غمگین شبهای تنهاییم؟
یا از زانوان خسته و رنجورم که هر دم آهنگ منزل میکنند؟
از چه بنویسم؟
از یاد یاران سفر کردهام؟
از خاطرات مهدی؟ یا شعرهای قیصر؟ که همدم صمیمیترین لحظاتم بودند
آه دریغ و حسرت همیشگی ... ناگهان چقدر زود دیر میشود ...
از شلوغی روزهایم؟ یا خستگی شبانگاهم؟ در این بازیهای کودکانه بزرگسالان
از تلاشهای بیدریغشان که دمی و تنها دمی در این ناکجا آباد آسودهتر بزیاند
ولو که به قیمت فدا کردن چندین نسل باشد. میفهمی چه میگویم؟ چندین نسل !!
به خیال خودشان شاید برای چند لحظهی به ظاهر آسودهتر و نه حتی آرامتر !!
یا از آنهایی بگویم که برخوردهای تند من آزارشان داده است؟
گاهی آرزو میکنم که کاش زودتر از این ناکجا آباد رخت بر بندم
و به سوی آغوشی بروم که پذیرای تمام دل تنگیهای من است
که جماعتی از دست من آسوده شوند و دیگر وجودم روی روح آنها سنگینی نکند
و امید دارم به دیدار آنهایی نائل شوم که بسیار دوستشان میدارم و دلم برای دیدارشان میتپد
آه ...
چه بگویم؟
از چشمانم بگویم که در حسرت ساعتها خیره شدن به زیبایی چشمانی ... دارند سپید میشوند؟
از آن شوق و نشاط و سرزندگی بگویم که در سالهای دور گذشته گمشان کردهام؟
میبینی ...
دل تو هم گرفته است ...
نمیخواهم وقتی حرف میزنم ... وقتی آنهایی که دوستشان میدارم نوشتههایم را میخوانند ...
دلشان بگیرد و غمگین شوند
این دردها و رنجها جزئی از وجود من شدهاند ولی دیگران آخر چه گناهی دارند؟
تحمل وجود خودم به اندازه کافی برای دیگران مشکل است دیگر نمیخوام نوشتههایم نیز آزردهشان کند
...
اینک وقت وداع است،
وداع با عزیزی که فراقش بر ما گران است و رفتنش ما را اندوهگین کرده.
عزیزى که او را بر ما پیمانى است که باید نگهداریم و حرمتى که باید رعایت کنیم و حقى که باید ادا نماییم.
پس، بدرود
بدرود اى مایه امید ما که دوریت براى ما بس دردناک است.
بدرود اى همدم ما که با آمدنت، شادمانى و آرامش بر دل ما نهادی و اکنون رفتنت ما را اندوهگین نموده است.
بدرود که سرشار از برکات بر ما در آمدى و ما را از آلودگىهاى گناه شست و شو دادى.
بدرود که به هنگام وداع از تو نه غبارى به دل داریم و نه از روزهات ملالتى در خاطر.
بدرود که هنوز فرا نرسیده از آمدنت شادمان بودیم و هنوز رخت بر نبسته از رفتنت اندوهناک.
بدرود تو را و آن شب قدر تو را که از هزار ماه بهتر بود.
بدرود که دیروز که در میان ما بودى آزمند ماندنت بودیم و فردا که از میان ما خواهى رفت آتش اشتیاق در دل ما شعله خواهد کشید.
بار خدایا،
ما آشناى این ماهیم و این تو بودى که ما را برگزیدى و ما را در شناخت این ماه توفیق دادی،
هر چند ما قصور ورزیدیم و اندکى از بسیار به جاى آوردیم.
عذر تقصیر ما را در اداى حق خود بپذیر و عمر ما را تا رمضان دیگر دراز کن.
و چون به رمضان دیگر رسیدیم، یاریمان ده تا آن سان که سزاى خداوندى توست عبادتت کنیم و ما را به منزلتى رسان که سزاوار طاعت توست
بار خدایا،
ما از سپرى شدن رمضان اندوهگینیم، تو ما را بر اندوه این فراق پاداش خیر ده و این روز عید و روز روزه گشادن را بر ما مبارک گردان
و نیز بر محمد و خاندان او از بهترین درودها و رحمتهایت بفرست.
برداشتی آزاد از دعای چهل و پنجم از صحیفه سجادیه در وداع ماه رمضان
وَقَالَ الرَّسُولُ یَا رَبِّ إِنَّ قَوْمِی اتَّخَذُوا هَذَا الْقُرْآنَ مَهْجُورًا
عکس از احسان ا... ناصری
وقتی رفت احساس دل تنگی عجیبی کردم
چقدر تجربه رفتن دوستان به آمریکا شبیه تجربه مرگه
هم برای اونایی که میمونن و هم برای اونایی که میرن
به قول یکی ما تو این دنیا میمونیم و اونا هم میرن به یه دنیای دیگه
این روزا دوستانم یکی یکی دارن میرن و من تلاش میکنم که روز وداع نگریم ...
امشب به بر من است آن مایه ناز یا رب تو کلید صبح در چاه انداز
ای روشنی صبح به مشرق برگرد ای ظلمت شب با من شوریده بساز
امروز سالروز تولد کسی است
کسی که میتوانم در نگاه عمیقش
پناه بگیرم و گم کردههایم را جستجو کنم
و امروز زندگیش را با کسی گره میزند
کسی که نمیشناسمش
اما چشم بسته میگویم
که او هم از جنس روح و ریحان است
آری
او امروز دوباره متولد میشود
که تو در برون چه کردی؟ که درون خانه آیی؟
از احوال ما اگر بپرسید، ملالی ...
نه، نه ... نه،
از احوال من نپرسید
چرا که ممکن است در جواب «خوبی؟» بشنوی «اِی! ...» یا بشنوی «نه! ...»
آری
حالم خوب نیست
لطفن نگو «اَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَه ... اینم بعد عمری که اومد نوشت، بازم نک و نالش شروع شد»
لطفن دلت هم به حال من نسوزه
از من احوال پرسی نکنید
از احوال پرسی خوشم نمیآید
چون اگر راستش را بگویم
پا پی میشوید که « تا من نفهمم که تو چته به جون خودت ول کن نیستم ... »
یکی نیست بگه بابا جان، به جان بابات، به جان خودت، به جان خودم،
نمیفهمی ...
حالا هی چشمک بفرست که «حالا کی هست !؟»
میبینی ... میگم، نمیفهمی ... باور کن ...
بعدشم میگی :
«این حرفها رو میزنی که منو گمراه کنی؟ کور خوندی؟ بگو کیه؟ من میشناسمش؟ ...»
آه ....
هر روز که میگذرد بیشتر از دیروز احساس میکنم که با اطرافیانم بیگانهتر میشوم
از ارتباط من با آنها مانده تنها یک پوسته نازک از آداب و رسوم اجتماعی
ساختاری موقر و رفتاری شایسته (!) و استاندارد
این دردها دیگر دارد جزئی از وجودم میشود
دیگر دوست ندارم حتی کمی از آنها را هم بیرون بریزم
هدر میرود
سیم و زر ما شکر که اندوختنی نیست