خاکستری

مثَلُ الَّذِینَ کَفَرُواْ بِرَبِّهِمْ أَعْمَالُهُمْ کَرَمَادٍ اشْتَدَّتْ بِهِ الرِّیحُ فِی یَوْمٍ عَاصِفٍ لاَّ یَقْدِرُونَ مِمَّا کَسَبُواْ عَلَى شَیْءٍ ذَلِکَ هُوَ الضَّلاَلُ الْبَعِیدُ

داستان آنان که به پروردگارشان کافر شدند [این است که‏] کردارشان چون خاکسترى است که بادى سخت در روزى طوفانی بر آن بوزد، که بر هیچ چیزى از آنچه کرده‏اند دست نتوانند یافت. این است گمراهى دور


امروز صبح که از خواب بیدار شدم 


صدام گرفته بود 


مثل دلم که گرفته بود 


یا شایدم سوخته بود  


نه مثل غذای سوخته 


مثل لامپی که یه دفعه جریان شدید بهش وصل کردن 


صبح هر چی زدم دیدم روشن نمیشه 


سوخته بود ...


به خودم نگاه میکنم 


تمام وجودم خاکستری شده 


از خودم حالم داره به هم میخوره 


از هیکل و قیافم 


از شخصیتم 


از کارام 


از حرفهام 


از نوشته هام 


حتی از نماز و روزه و دعام


حتی از تو تنهایی اشک ریختن 


انگار همه دنیام خاکستری شده 


مثل تمام لباسهای ساده ی قدیمیم 


که همشون توسی و خاکستری و کرم و ... بودن 


ساده ی ساده 


نه لباسهای طرح دار جدید !


دریغ از یه ذره خلوص 


دیگه خسته شدم 


خسته شدم از این همه رنگ و لعاب 


خسته شدم از این همه تظاهر و خودبینی 


خسته شدم از این همه خودنمایی


خسته شدم از این همه خود بزرگ بینی 


خسته شدم از عقل کل بودن 


خسته شدم از این همه نقش بازی کردن 


خسته شدم از این همه غرور 


خسته شدم از این همه قالب های پوشالی 


خسته شدم از این همه نقاب و عینک 


خسته شدم از این همه اراجیف سر هم کردن


خسته شدم از حرف زدن یا بهتر بگم زر زدن  


خسته شدم از بس سعی کردم خودمو خوشحال و راضی نشون بدم


خسته شدم از بس سعی کردم به این و اون بگم که چی کار کنن 


دیگه حال و حوصله ندارم 


حوصله هیچ کاری رو ندارم 


حتی حوصله خوابیدن 


حتی حوصله غذا خوردن 


همه کارام و همه چی برام خاکستری شده 


دیگه دوست ندارم ادا در بیارم 


ادای آدمایی که دارن رشد میکنن 


ادای آدمایی که خدا رو دوست دارن


ادای آدمای مؤمن 


ادای تقوا 


ادای آدمایی که فکر میکنن دارن حرکت میکنن


ادای آدمایی که به مرگ علاقه دارن


ادای آدمایی که فکر میکنن چیزی فهمیدن


ادای آدمایی که به تنهایی علاقه دارن


ادای آدمایی که به شب علاقه دارن 


ادای آدمای مهربون 


ادای آدمای دل نازک


ادای آدمایی که دنبال فهمیدن و درست کردن عیباشونن ...


دیشب دوباره یاد مهدی افتادم 


چند ماه قبل از رفتنش 


یه شب که با هم بودیم 


بهش گفتم که میشه عیبامو بگه 


و اونم گفت ...


هنوز حرفاش یادمه 


دلم براش تنگ شده 


برای آرامش نگاهش 


دیگه به خوابم هم نیومد


خیلی دلم هواشو کرده ...


دیشب بعد چند سال بد جوری احساس درجا زدن کردم 


احساس میکنم که دیگه دلم مرده 


یاد مشهد و ذکر یا محیی افتادم ...




دلگیره دلگیرم 


از غصه می میرم 


مرا مگذار و مگذر 


با پای از ره مانده در این دشت تبدار 


ای وای می میرم 


مرا مگذار و مگذر 


آشفته تر از آشفتگان روزگارم 


از غم به زنجیرم 


مرا مگذار و مگذر ...


...

نظرات 3 + ارسال نظر
آلیس جمعه 7 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 03:04 ق.ظ http://kolooche.wordpress.com/

من می‌گم آدم نباید تو راه آدم شدن امیدشو از دست بده.
حتی اگه یه لحظه هم آدم با خودش رو راست باشه اونقدر ارزش داره که خدا به خاطر اون یه لحظه دست آدمو بگیره!
توکل بر خدا!

m... جمعه 7 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 03:07 ق.ظ

حالا چرا فکر کردی مفهوم این آیه شدی؟
می‌دونی من فکر کنم باید اعتقادادتو باز بینی کنی. گاهی لازمه. مثل خونه تکونی. مثل مرتب کردن فایلهای روی کامپیوتر. اعتقادات آدم نیاز به دسته بندی و نو شدن داره. اعتقادت رو با آموخته‌های تازت رنگ کن. و ازش لذت ببر. کهنگی و در هم ریختگی همیشه خاکستریه...
بهش رنگ بزن. درست می‌شه...

[ بدون نام ] جمعه 7 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 08:55 ب.ظ

سلام
وقتی اینجوری مینویسی خیلی دلتنگ میشم
من مدت زیادی با تو زندگی کردم البته نه با مفهوم ظاهریش
هیچوقت آرزو نکردم اینطوری ببینمت
میدونم از تعریف کردن بدت میاد
فقط خواهش میکنم به خودت اجازه بده خودتو ببینی و به خواسته هات احترام بذار به حرف دلت توجه کن ، گوش بده
اونقدر خودتو نفی کردی و به چشات اجازه دیدن ندادی که الان
احساس تنهایی میکنی بالاخره کسی هست که از جنس ریحان باشه و لایق تو
میدونم به من ربط نداره اما ی دوست هیچوقت دوستشو تنها نمیذاره هر چند لایق دوستی نباشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد