به بهانه استاد



صالح گفت: " خواستم بنویسم که یادها تازه شوند. دیدم بی ثمر است، داغ ها تازه میشوند "


اما من مینویسم چون داغم هنوز تازه است ...


استاد هنوز ربع قرن از تولدش نگذشته بود که کارش تموم شد و رفت ... 


توی اینترنت یه صفحه ای به نامش پیدا کردم که ظاهراً یه سری دختر درستش کرده بودن و  توش نوشته بود: 


معلم ما بودند ایشون ... این پیج واسه زنده نگه داشتن خاطراتشونه ... آقای مهدی باقرپور 60 ساله ! از رامجین ... " 


آره ... راست میگفت ... مهدی خیلی بزرگتر و دورتر از روز تولدش بود ...


دیگه کمه کم 60 رو داشت ...


یه جای دیگه نوشته بود: 


غریبی بابا بزرگ ... قربونت برم من ... دلم یه ذره ست واست ... 


وقتی اومدم پیشت حس کردم انگار هیچی عوض نشده ... 


ولی دو سال و نیم گذشته بود ... بسته بودنت تو سنگ قبر ... دفعه پیش این نبود ... 


ولی اصلاً نمیومد خردادی باشیا !!! دعا کن زودتر بیام پیشت ... 


بازم میخوام بیامو بلند تو همون سکوت گریه کنم ... 


دوستت دارم ... " 



یادم افتاد که آخرین کلاس درسی که قبل از رفتنش داشت یه کلاس ریاضی بود ... 


با دخترهای اول دبیرستانی ...


رفته بود یه سری حرفای بالای 60 سال سر کلاس زده بود! 


در این حد که والدین بچه ها اومده بودن مدرسه شاکی شده بودن !! 


سلمان هم رفته بود کلی گفته بود که بابا ایشون بچه خیلی مثبتی هستن و ... 


ولی مسئولین مدرسه هم خیلی باورشون نشد ... 


بعد از اون شرط گذاشتن که دیگه معلمای المپیاد حتماً باید متأهل باشن 


وای که وقتی ماجرا رو برای ما تعریف میکرد چقدر  خندیدیم !! 


میگفت که من نگاهم به اینا مثل دختر بچه های 6 ساله ست ... 


اولین و آخرین حرفایی که با هم زدیم خوب یادمه ...


اولین بار توی حیاط مدرسمون قدم میزدیم 


بهش گفتم من خیلی دلم میخواد با یه آدم کافر صحبت کنم !


گفت بهترین کافر خودشه ! 


و شروع کرد کلی استدلال درست و حسابی کرد که چرا خدا وجود نداره !!


چندین ساعت و چندین روز باهاش بحث میکردم و فکر میکردم 


آره ... من قوی ترین برهان های وجود خدا رو از مهدی یاد گرفتم 


از همون موقع ها فقط رفیقم نبود ... استادم هم بود، خیلی چیزا ازش یاد گرفتم ...


توی جلسه هم لقب استاد داشت، به شوخی که البته کمی هم جدی بود ... 


آخرین صحبتهایی که با هم کردیم هم به خوبی یادمه 


بازم توی حیاط مدرسه داشتیم قدم میزدیم 


و برای برگزار کردن یه سری دوره توی مدرسه داشتیم حرف میزدیم 


این اواخر علاقه عجیبی پیدا کرده بود که یه کارایی برای مدرسه بکنه


و قبل از رفتنش هم کلی کارای خوب برای مدرسه انجام داد ...


یه شب که توی جاده چالوس راجع به عشق و عاشقی صحبت کردیم


داستان اولین باری که عاشق شده بود رو برامون تعریف کرد 


میگفت آدم هیچ وقت عشق اولش رو نمیتونه فراموش کنه 


همون موقع ها احساس میکردم که خیلی ازم جلوتره 


توی عقل ... توی عشق ... توی همه چیز 


انگار هر چیزی رو که من تجربه میکردم اون خیلی قبل از من تجربه کرده بود 


وقتی که خبر بیماریش رو بهم دادن 


بلافاصله اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که 


استاد کارش توی دنیا تموم شد ... 


دارن میبرنش ... داره میره پیش معشوقش ... 


یه آرامش خاص و جالبی توی نگاه و توی صداش بود 


که تقریباً همیشگی بود و حتی وقتایی که شاکی میشد هم از بین نمیرفت ... 


به حافظ علاقه خیلی زیادی داشت ... 


آخرین باری که شام دور هم بودیم هم خیلی خوب یادمه ... 


خونه میلاد بودیم ... تا دیر وقت موندیم و خیلی خندیدیم ...


اون شب هم استاد حافظ خوند و چقدر خوش گذشت ...


اولین مهمونی بعد از رفتن استاد هم دوباره رفتیم خونه میلاد ... 


چون مجلس شادی بود همه لباس مشکی هاشونو عوض کرده بودن 


و برای اینکه مامان میلاد ناراحت نشه هیچ کس به روی خودش نمی آورد 


ولی کاملاً میشد حس کرد که یه بغض خیلی سنگین پشت تمام کلمات بود 


که نذاشتیم بشکنه ولی خدا میدونه که چقدر سخت بود ...  


از اون به بعد هر موقع که جمع میشیم یادمونه که یکی کمه ... 


یکی هست ولی کمه ...

دیروز داغ تازه ی بهاری ما سه سالش تموم شد و رفت توی 4 سال ... 

... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد