آخر از چه بنویسم؟
باور کن اگر ذرهای گره قلبم را بگشایم بغضهای زیادی میترکند
تو که میدانی سینهی من مال آمال آرزو و درد است
میخواهی از چه بنویسم؟
از نغمههای غمگین شبهای تنهاییم؟
یا از زانوان خسته و رنجورم که هر دم آهنگ منزل میکنند؟
از چه بنویسم؟
از یاد یاران سفر کردهام؟
از خاطرات مهدی؟ یا شعرهای قیصر؟ که همدم صمیمیترین لحظاتم بودند
آه دریغ و حسرت همیشگی ... ناگهان چقدر زود دیر میشود ...
از شلوغی روزهایم؟ یا خستگی شبانگاهم؟ در این بازیهای کودکانه بزرگسالان
از تلاشهای بیدریغشان که دمی و تنها دمی در این ناکجا آباد آسودهتر بزیاند
ولو که به قیمت فدا کردن چندین نسل باشد. میفهمی چه میگویم؟ چندین نسل !!
به خیال خودشان شاید برای چند لحظهی به ظاهر آسودهتر و نه حتی آرامتر !!
یا از آنهایی بگویم که برخوردهای تند من آزارشان داده است؟
گاهی آرزو میکنم که کاش زودتر از این ناکجا آباد رخت بر بندم
و به سوی آغوشی بروم که پذیرای تمام دل تنگیهای من است
که جماعتی از دست من آسوده شوند و دیگر وجودم روی روح آنها سنگینی نکند
و امید دارم به دیدار آنهایی نائل شوم که بسیار دوستشان میدارم و دلم برای دیدارشان میتپد
آه ...
چه بگویم؟
از چشمانم بگویم که در حسرت ساعتها خیره شدن به زیبایی چشمانی ... دارند سپید میشوند؟
از آن شوق و نشاط و سرزندگی بگویم که در سالهای دور گذشته گمشان کردهام؟
میبینی ...
دل تو هم گرفته است ...
نمیخواهم وقتی حرف میزنم ... وقتی آنهایی که دوستشان میدارم نوشتههایم را میخوانند ...
دلشان بگیرد و غمگین شوند
این دردها و رنجها جزئی از وجود من شدهاند ولی دیگران آخر چه گناهی دارند؟
تحمل وجود خودم به اندازه کافی برای دیگران مشکل است دیگر نمیخوام نوشتههایم نیز آزردهشان کند
...
لقد خلقنا الانسان فی کبد
انسان ها با غم هایشان بزرگ می شوند...شاید غم های ما کمکی باشد برای بزرگ شدن آن ها که دوستشان داریم...چرا نباید غم های خود را بازگو کنیم.؟؟خوب است به دیگران شادی هدیه دهیم...ولی این غم است که آگاهی دهنده است...
محسن جان ....
از خواب چهل ساله ی خود پا شده ام
گم بوده ام و دوباره پیدا شده ام
این حس شکوهمند غمگین و شگفت
امروز چقدر با تو زیبا شده ام
" امین پور -مرحوم"
امروز چقدر زیبا شده ای . . .