که تو در برون چه کردی؟ که درون خانه آیی؟
از احوال ما اگر بپرسید، ملالی ...
نه، نه ... نه،
از احوال من نپرسید
چرا که ممکن است در جواب «خوبی؟» بشنوی «اِی! ...» یا بشنوی «نه! ...»
آری
حالم خوب نیست
لطفن نگو «اَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَه ... اینم بعد عمری که اومد نوشت، بازم نک و نالش شروع شد»
لطفن دلت هم به حال من نسوزه
از من احوال پرسی نکنید
از احوال پرسی خوشم نمیآید
چون اگر راستش را بگویم
پا پی میشوید که « تا من نفهمم که تو چته به جون خودت ول کن نیستم ... »
یکی نیست بگه بابا جان، به جان بابات، به جان خودت، به جان خودم،
نمیفهمی ...
حالا هی چشمک بفرست که «حالا کی هست !؟»
میبینی ... میگم، نمیفهمی ... باور کن ...
بعدشم میگی :
«این حرفها رو میزنی که منو گمراه کنی؟ کور خوندی؟ بگو کیه؟ من میشناسمش؟ ...»
آه ....
هر روز که میگذرد بیشتر از دیروز احساس میکنم که با اطرافیانم بیگانهتر میشوم
از ارتباط من با آنها مانده تنها یک پوسته نازک از آداب و رسوم اجتماعی
ساختاری موقر و رفتاری شایسته (!) و استاندارد
این دردها دیگر دارد جزئی از وجودم میشود
دیگر دوست ندارم حتی کمی از آنها را هم بیرون بریزم
هدر میرود
سیم و زر ما شکر که اندوختنی نیست
زیاد نگران نباش! اکثر بچه ها اوضاشون مثل تو هست! اگه این مرض کشنده باشه به طور دسته جمعی میمیریم!