بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ اشتیاق دلی دردمند را
شاید که بیش از این نپسندی به کارعشق آزار این رمیده سر در کمند را
بگذار سر به سینه من تا بگویمت اندوه چیست؟ عشق کدام است؟ غم کجاست؟
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان عمریست در هوای تو از آشیان جداست
دلتنگم آنچنانکه اگر بینمت به کام خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شاید که جاودانه بمانی کنار من ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت
تو آسمان آبی و آرام و روشنی من چون کبوتری که پرم در هوای تو
یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم با اشک شرم خویش بریزم به پای تو
بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح بگذار تا بنوشمت ای چشمه شراب
بیمار خندههای توام بیشتر بخند خورشید آرزوی منی گرمتر بتاب
faghir o khaste be dargaahat amaadam rahmi
ke joz velaaye toam nist hich dastaaviz
bia ke hatef e meikhaane doosh ba man goft
ke dar maghaam e reza baash o az ghaza magoriz . . ..
سلام ... به نظرم از فریدون مشیری باشه ...
سلام
شعری که باعث خیال پردازی و رویا بشه واقعا زیباست
و خوندن این شعر منو به رویا برد
تو بعضی از شعرها سفسطه بکار میبرن
و این اصلا جالب نیست
سر در گم شدن و مبهم بودن و قضاوت اخر شاید به عهده
خواننده باشه البته در شعر
اما من دلم میخواد با همون مفهوم ظاهریش ...............