هو

 

باز کسی را رنجاندم ...

بعد از تحمل این همه سختی ...

باز هم همان خطا را مرتکب شدم ...

خطایی که می دانم آخر جان مرا به لب خواهد رساند ...

دیدی من چقدر حقیرم ... دیدی ... و تو باور نمی کردی ...

اگر حقیر نبودم که کسی از دستم نمی رنجید ...

 

کاش متولد نمی شدم ...

کاش هیچ گاه زبانی برای گفتن نداشتم ...

کاش هیچ گاه دستانی برای نوشتن نداشتم ...

کاش هیچ گاه ...

 

کجائی مهدی ؟

یادت هست یکبار تذکر عیب هایم را از تو خواستم ...

و چه صمیمانه عیب هایم را بر شمردی ...

همان موقع تصمیم گرفتم که تمام آنها را از بین ببرم ...

حالا عیب ها هنوز سرمستانه خود نمایی می کنند ...

و من با دلی شکسته و چشمانی خیس از اشتباه هنوز نفس می کشم ...

حالا دیگر تو هم نیستی که لااقل دمی سوز دلم را به تو بگویم ...

مهدی ... مرا تنها گذاشتی و رفتی ... اینجا نفس کشیدن مشکل شده است ...

 

نه یادم نرفته ... می نویسم ... و نمی ترسم ...

آن روز را یادم نرفته که گفت :

اگر مطمئن بودی که این بار که کسی را آزرده کنی خدا دیگر تو را نخواهد بخشید باز هم این کار را می کردی؟

شرمگین سرم را پایین انداختم ...

می بینی هنوز سرم پایین است ...

حالا دیگر نمی توانم سرم را حتی برای دیدن چشمانت بالا بگیرم ...

حتی برای دیدن چشمانت ...

نگاهم به زمین دوخته است ...

گویی همجنس خاک شده ام ...

 

خدایا

بار گناهانم بیش از گذشته سنگین شده است ...

حالا مدت هاست که حمل آن را تاب ندارم ...

اطاعتم اندک است و نا فرمانی ام بسیار ...

و ای وای بر من ... و صد افسوس از حال بد و گناهانی که بدست آورده ام ...

خدایا

تو هم از دست من رنجیده ای   نه؟

می خواهم بدانم تو هم مرا به خاطر عیب هایم رها می کنی؟

حالا بیش از هر وقت دیگری آن آغوش باز برای گریستن را آرزو دارم ...

 

دیگر توانی برای شمردن هم ندارم ...

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد