وقتی بال هایت را می گشایی ...
و سر خوش آنه سرود پرواز را می سرایی ...
شوقی عجیب تک تک ذرات بدنم را فرا می گیرد ...
شوقی که تمام خستگی هایم را به هیجان می آورد ...
شوقی که غربتی هزار ساله را فریاد می زند ...
امروز در اوج هیجان به یاد چشمان آن کسی افتادم
که تمام مهربانی خدا را یکجا برای عالم به ارمغان آورد
آن چشمانی که به شبنم شوق خواهد نشست
روزی که نقطه اتصال زمین و آسمان را در میان یارانش نظاره کند ...
و چه دیدگان روشنی ...
شبیه به همین حالای من ...
خدایا
می دانم آرزوی درازی است
اما می دانی که آرزو بر جوانان عیب نیست
یعنی می شود روزی چشمان من به چشمان او لحظه ای و فقط لحظه ای گره بخورند ؟
حالا هزار سال است که چشمان بسیاری همین آرزو را در خوابی ابدی بر گرده من نهاده اند ...
اکنون بار سنگینی از آن آرزو ها را به دوش می کشم ...
و چه شیرین است وقتی که بتوانم سبکبال این بار سنگین را زمین بنهم ...
یعنی می شود ؟
من ؟
۱۶
...
بار اوله که اومدم وبلاگتو خوندم.خیلی ناراحتم کرد.چرا اینقدر نا امید کنندس؟یه چیزه شادم توش بنویسی بد نیس.یعنی تو زندگی تو هیچی وجود نداره که خوشحالت کنه؟اینهمه ناشکری و خستگی و شکایت از چیه؟خدا بدش میاد
به او اعتماد کن وقتی تردید های تیره به تو هجوم می آورد ... !! به او اعتماد کن وقتی نیرویت کم است ..!! به او اعتماد کن زیرا وقتی به سادگی به او اعتماد کنی اعتمادت سخت ترین چیزها خواهد بود ...!!!