ای زانوانم می دانم که راه دشوار و طولانی است
و ای دستانم می دانم که پینه های ناکامی آزرده تان کرده است
و ای پلکهایم می دانم که در آرزوی آرامشی همیشگی هستید
و ای شانه هایم می دانم که شاید کوه ها زیر بار سنگینی که تحمل می کنید تاب نیاورند
اما
باز نمانید ... نکند تن خسته ی مرا در این نا کجا آباد رها کنید ...
آخر من در جستجوی آغوشی برای گریستن و لبخندی از سر رضایت و دستانی نوازشگر
تمام هستی ام را یکجا به میان نهاده ام ...
صبور باشید ...
روز دیدار فرا خواهد رسید ...
فقط یادتان باشد آن روز که دیگر زبانی برای گفتن ندارم
قصه همه دل تنگی هایم را بگویید ...
۱۹
...
اگه الان سکوت کردم همه دلخوشیم به اینه که اگه اونروز برسه که از خودم رها بشم فریاد بزنم
نگو زبانی برای گفتن نیست
دلتنگترم نکن
بخدا قسم که زیر فشار این همه سکوت کمرم شکست