هو

 

ای زانوانم می دانم که راه دشوار و طولانی است

و ای دستانم می دانم که پینه های ناکامی آزرده تان کرده است

و ای پلکهایم می دانم که در آرزوی آرامشی همیشگی هستید

و ای شانه هایم می دانم که شاید کوه ها زیر بار سنگینی که تحمل می کنید تاب نیاورند

اما

باز نمانید ... نکند تن خسته ی مرا در این نا کجا آباد رها کنید ...

آخر من در جستجوی آغوشی برای گریستن و لبخندی از سر رضایت و دستانی نوازشگر

تمام هستی ام را یکجا به میان نهاده ام ...

صبور باشید ...

روز دیدار فرا خواهد رسید ...

فقط یادتان باشد آن روز که دیگر زبانی برای گفتن ندارم

قصه همه دل تنگی هایم را بگویید ...

 

۱۹

...

نظرات 1 + ارسال نظر
رویا دوشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:22 ق.ظ http://delsokhte.blogsky.com

اگه الان سکوت کردم همه دلخوشیم به اینه که اگه اونروز برسه که از خودم رها بشم فریاد بزنم
نگو زبانی برای گفتن نیست
دلتنگترم نکن
بخدا قسم که زیر فشار این همه سکوت کمرم شکست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد