بچه ی خواهرم هنوز اونقدر کوچیکه که نمی تونه راه بره ...
وقتی که مامانشو می خواد خیلی سعی می کنه که هر چه سریعتر خودشو بهش برسونه ...
ولی در اکثر موارد موفق نمیشه و زمین می خوره ...
اونوقت میشینه روی زمین و ...
گریه می کنه ... بلند تر گریه می کنه ... بلند تر و بلند تر گریه می کنه ...
اونقدر گریه می کنه تا مامانش هر کاری داشته باشه ول می کنه میاد و بغلش می کنه ...
بعد آروم میشه تا وقتی که دوباره بذارنش زمین ...
تا وقتی که راه رفتن یاد بگیره ...
خواهرم میگه برای اینکه بچه راه رفتن یاد بگیره نباید تا گریه کرد بغلش کنی ...
باید جلوی خودتو بگیری و نری بغلش کنی تا اونقدر سعی کنه که راه بیفته ...
ولی بعدش بهم آروم میگه :
البته یه موقع هایی که خیلی زیاد بی قراری می کنه دلم نمیاد بغلش نکنم ...
آخه چی کار کنم؟ کس دیگه ای نیست که به داد بچه ام برسه ...
مهدی ... با وفا ... کجائی؟ چقدر زود تنها مون گذاشتی ...
الان بیش از هر وقت دیگه ای احتیاج دارم که با هم حرف بزنیم ...
۲۳
...
شرط سنی نداره
نیاز به راه رفتن در همه هست
مسیر گم کرده ام کاش دستانی بود که من خسته را یا علی میگفت
کاش چشمانم را نذر نگا هش کرده بودم
کاش چشمانش فانوس راهم بود
و چه زیباست هستی رو با چشمانش دیدن