هو

 

یادت هست

آن شب نورانی که زمین روشن تر از آسمان بود ...

آن شب که آنقدر نزدیک بودی که می خواستم در آغوشت بگیرم ...

و نوازشم می کردی ...

آن شب نزد تو آرزویش کردم ...

تویی که همه ی همه ی خواستنی ها به دستت است ...

و بی حساب بر من بخشیدی ... بی حساب ...

ای وای بر من ... و صد افسوس که قدرش را ندانستم ...

و اسیر نادانی و غرور شدم ...

و لغزید و از پیشم رفت ...

حالا من مانده ام ...

با یک دل آرزو ...

و یک بغل خاطره ...

و یک عمر حسرت ...

و یک دنیا امید ... که می دانم واهی است ...

خدایا

بار سنگین تجربه به خطا نکردن امیدم نمی دهد ...

اما می دانی که به لطف تو بسیار دل بسته ام ...

خدایا

تو که دل های شکسته ای که به امید بخشش بی حسابت بسته شده اند را که نمی گسلی ؟

ها ؟ 

 

۲۲

...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد