هو

 

این ساعات چه حس غریبی دارد ...

گویی تمامی خطوط موازی درونم به هم گره می خورند ...

دیروز ... امروز ... این غروب ... این ساعت ... این لحظه ها ...

کوهی از خاطرات تداعی شده به جمجمه ام فشار می آورند ...

حالا ناخودآگاه دارند فوران می کنند ...

یاد آن غروب که من از رازهای دلم با آن آشنای غریب گفتم ...

آن آغاز مرداد که گویی شروع شمارشی برای مرگ من بود ...

حالا آغاز مهر است ...

ولی مرداد برای من هنوز نمرده است ...

آن غروب شب شد و هنوز به طلوع نرسیده است ...

 و چقدر این شب سرد و طولانی  است

یاد آغاز مهر  ...

آغاز مهربانی و تعلیم  ...

و تربیت ...

اینجا میهمانی است ...

چه میهمانی بزرگی ...

چه میزبانی ...

چقدر برق امید در چشمانش می درخشد ...

حتی درخشان تر از گذشته ...

و این انتظار ...

کودک که بودم همیشه غروب جمعه دل تنگ بودم ...

شاید به خاطر اینکه روز تعطیل تمام شد و دوباره هفته ای درس شروع شد ...

چند سالی که بزرگتر (!) شدم فهمیدم

به خاطر این است که روز درس پس دادن دارد تمام می شود و  یک هفته تعطیلی ...

من با دل تنگی و انتظار خو گرفته ام ... بزرگ شده ام ... در پوست ... گوشت ... خون ...

نه می توانستم بفهممش نه می توانستم رهایش کنم ...

فقط این نبود ...

از کودکی ام یک یادگار دیگر نیز مانده است ...

داستان مردانی که هیچگاه ندیدمشان ... و چقدر مردانه ... 

و چقدر مرد بودند ... چه انسانهایی ...

این یادگار را نیز هیچگانه نه توانستم رهایش کنم و نه درک ...

خطوط موازی با چه سرعتی به سمتم می آید ...

و من هراسان ...

خود را به آغوشش می اندازم ....

الله اکبر ... الله اکبر ... الله اکبر ... الله اکبر ...

....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد