از زیر هر نگاه پرسشگری که با تعجب از این ظاهر تغییر کرده میپرسد به گونهای میگریزم ...
و هیچ کس نمیدانست این نشانهای است که از درونم سرچشمه دارد ...
امشب پشت پردهای از سکوت و لبخندهای از سر ناچاری
چشمانم چیزی ... کسی ... حسی را جستجو میکردند ...
امشب در مهارشان مغلوب شده بودم ...
هر کاری که دلشان خواست کردند ...
شانس آوردم هق هق گریههایم در آغوشت در آن هیاهو گم شده بود ...
و رقیب میهمان خندهها و شادیاش بود ...
او خاک خیس پشت پایش را در آن جادهای که گویی به مغرب زندگانیام میرفت ...
ندید ...
و در سکوتی سنگین ...
به سنگینی خداحافظ ...
رفت ...
حالا من ماندهام و این شب و تنهایی و ...
اشکهایی که گویی سوگند خوردهاند که گونههایم را خیس نگاه دارند ...
من که گفته بودم نمیتوانم ...
گفتی تو بیا ... با من ...
گفتم میترسم ...
گفتی مگر مادرت به تو توکل نیاموخت؟
مادرم ...
مادر ساده و مهربانم ...
بزرگترین درسهای زندگی را او به من آموخت ...
امروز میگفت :
وقتی آرزویی داری تمام وجودت را در آن آرزو غرق کن ...
آن هنگام ...
اشکهایت که از گونههایت سرازیر میشوند ...
با خود آرزویت را بر میآورند ...
مادرم ...
امشب مدام میپرسید ...
گویی خاطره رفتن برادرم برایش تازه شده بود ...
خاطراتی که در چین چروکهای روی صورتش نقش بستهاند ...
آری ...
و من لبیک گفتم ...
لبیکی که مادرم با سادگی به من آموخت ...
و نماز برپا داشتم ...
نمازی که مادرم با سادگی به من آموخت ...
و من به سوی تو قصد کردم ...
زیرا که مرا خوانده بودی ...
ولی حالا ...
من که گفتم توان ماندن برایم نمانده ...
من که گفتم دلم خیلی هوای مهدی را کرده ...
دیدی ؟
حالا با این شرمساری چه کنم ؟
چگونه لبیک بگویمت ؟
آخر میترسم ندای لا لبیک بیاید ...
چگونه آرزویش کنم ؟
تنها کاری که از دستم بر میآید این است که در آرزویش غرق شوم ...
چند شب دیگر دوباره زمین به آسمان گره میخورد ...
از چند روز پیش دیگر زبانم بند آمده و دلم لب به سخن گشوده ...
چشمانم هم مانند یاران شفیقش بی دریغ به یاریاش برخواستهاند ...
دیگر نمیتوانم مهارشان کنم ...
حتی همین دستها را ...
دیگر از من فرمان نمیگیرند ...
دیوانه وار روی کلیدهای این همدم شبهای تنهایی من میرقصند ...
و آوایی مبهم که با هق هق آرام و بی صدای گلویم مخلوط میشود ...
و صدایی ممتد از گردش دیوانهوار فن کوچکی که سعی دارد کمی از گرمای درون این همدمم را به بیرون بفرستد ...
گرمایی که آتش دل سوخته من نیز گرمترش مینماید ...
حالا باید تا صبح در دریای آرزو غرق شوم ...
دیشب ...
در لحظههای آخر شب ... نزدیک سحر ...
وقتی منادی سحر به آن چیزی سوگند میدادت که به حقش خواندن او را حتما اجابت میکنی ...
در دمادم سپیده دمان ...
شاید از منگی خواب آلودگی بود ...
ولی در لحظهای و شاید کمتر از آن ...
گویی رویا بود ... نمیتوانستم بفهممش ... آنقدر مبهم بود که نتوانستم در ذهنم نیز هضمش کنم ...
نمیدانم چه حسی بود ...
ولی هنگامی که به نماز ایستادم گویی با تمام هستی یکجا صدایش میزدم ...
عقل دارد نهیب میزند ...
هی ...
مثل اینکه یادت رفته که کیستی ...
همان سنگینی ناشی از خواب آلودگی بوده ...
یک موقع فکر دیگری به ذهن بی مایهات خطور نکند ...
...