هو

 

اینجا همه جشن شوق گرفته اند ...

اما آن پیراهن نوی من هنوز درون کمد جا خوش کرده است ...

همگان هدیه ای از جنس شوق آورده اند ...

من هم آورده ام ...

دو همدم مشکی ... دو گونه تر ... و چه میزبان مهربانی ... آرام آرام با آن دستان پر از مهرش گونه هایم را نوازش می کند ... اینجا احساس غریبی نمی کنند ... و شاید به همین خاطر است که اشکها بدون هیچ شرمی سرازیر می شوند ... گویی دارند برای رسیدن به آن دستان مهربان با یکدیگر مسابقه می دهند ... حالا دلم نیز صبر نمی کند ... تحملش را از دست داده ... آخر خیلی کوچک شده است ... خیلی کودک شده است ... بدون رعایت آداب بغضهای فرو بسته اش را می گشاید ... از این شب سرد می نالد که زیر بار انتظار طلوعی دلنشین دارد تسلیم مرگ می شود ... از دشمنی می نالد که سوگند عداوت خورده ... و از خودش شکایت  می کند ... و من شرمسار از اینکه نمی توانم جلویش را بگیرم سر به زیر انداخته ام ... اینجا جشن است ... اما درون من سالهاست که جشنی بر پا نشده است ...

... 

نظرات 3 + ارسال نظر
کشکول دوشنبه 3 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 11:35 ب.ظ http://kashkolans.blogsky.com

تکرار قافیه می خواهم از شعر ...اما امروز به یاد توئم
جشن از درونم بیداد می کرد بی تو و ....

مریم دوشنبه 3 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 11:38 ب.ظ http://medad-rangi.blogsky.com

سلام... چقدر قشنگ نوشتی...

محتبی لشکربلوکی چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 04:03 ق.ظ http://www.7dar7.persianblog.com

سلام تو محسن عسگری بیدی؟؟؟ از اون -هو- نوشتنت معلومه!! خواهش می کنم از این اسم رو زیاد خرج نکن.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد