پرواز

 

یَا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ  ارْجِعِی إِلَى رَبِّکِ رَاضِیَةً مَّرْضِیَّةً  فَادْخُلِی فِی عِبَادِی  وَادْخُلِی جَنَّتِی

چه سبکبال با خنده ای مستانه بر لب پر کشید و رفت ...

مهدی برای من یک دوست نبود یک استاد بود ...

خوب یادم هست اولین درسش به من برهان صدقین در حیاط مدرسه بود و آخرینش درس عشق در جاده های شمال  ...

می گفت آدم باید برای خودش یک دستگاه «که چی؟» داشته باشد که هر کاری خواست بکند اول بپرسد که چی؟

این اوخر خیلی راجع به عشق و عاشقی صحبت می کرد ...

وقتی خبر بیماری اش را شنیدم با خود گفتم که مهدی کارش در این دنیا تمام شد. دارند می برندش و حالیمان نیست ...

خداوند دوری دوستانش را تاب نمی آورد ...

دریغا ای دریغا ای دریغا            خدایی سایه ای رفت از سر ما

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد