چشمان اشکبارم تمام سطور نانوشتهات را میخوانند ...
شاید نمیدانی ولی مدتهاست که میخوانند ... میبارند ...
حالا نوبت تو رسیده که آموزگار من باشی
تو بگویی و من بنویسم
از خوبی ... از مهر ... از خود خدا ...
عمیقتر از همیشه
فقط کمی صبر کن
از این سفر دراز چیزی نمانده است
تو روزها را میشمردی و من شبها را
دلم با کوله باری از ناگفتهها و ناگفتنیها
به اندازه تمام سطور نانوشته دنیا
شاید در صبحی همانند همان صبح کوتاه پر از زندگی
باز خواهد گشت
أَلَیْسَ الصُّبْحُ بِقَریبٍ؟
این مسافر خستهی بیسرپناه را میهمان میکنی؟
یا دیگر از هیچ قاصدکی انتظار خبری نیست؟
۳۹
واقعن که عالیه اقای عسگری موفق باشید