آخرین روز بهار


وَمَا لَنَا أَلاَّ نَتَوَکَّلَ عَلَى اللّهِ وَقَدْ هَدَانَا سُبُلَنَا وَلَنَصْبِرَنَّ عَلَى مَا آذَیْتُمُونَا وَعَلَى اللّهِ فَلْیَتَوَکَّلِ الْمُتَوَکِّلُونَ

و چرا بر خدا توکل نکنیم؟! و حال آنکه او ما را به راه هایمان رهبری کرده است. و ما بی گمان بر آزاری که بر ما روا می دارید شکیبایی پیشه خواهیم کرد و اهل توکل باید تنها بر خدا توکل کنند. 


امروز آخرین روز بهار بود ... 

آخرین روزی بود که دل به امیدی بسته بودم ... 

امید بارش نابهنگام ابرهای زیبا و سپید بهاری ... 

امید برای آرام قدم زدن زیر باران رحمت الهی ... 

از این به بعد روز به روز، 

روزها کوتاه تر میشوند ... 

و شبها طولانی تر ... 

باید به انتظار تاریک ترین و طولانی ترین شبها بنشینیم ... 

از این شبها بسیار بیم دارم ... 

میگویند شیطان در شب زاد و ولد میکند ... 

خدایا ... 

تو ما را به نیکویی آفریدی و با مهربانی پروراندی ... 

جانها و دلهای ما به تمامی در قبضه اراده توست ... 

نور رحمت و حقیقت خود را در این شبهای تاریک و طولانی که در پیش داریم ... 

به دلهای ما بیفکن ...

و ما را در پناه آغوش مهربانت جای ده ... 

و از شر شیاطین محفوظ بدار ... 


پ. ن. 

شرمتان باد!  ای خداوندان قدرت 

بس کنید! 

بس کنید از این همه ظلم و قساوت

بس کنید! 

ای نگهبانان آزادی! نگهداران صلح! 

ای جهان را لطفتان تا قعر دوزخ رهنمون

بس کنید! 

بنگرید این خلق عالم را، که دندان بر جگر

دم به دم بیدادتان را بردباری میکنند 

دستها از دستتان ای سنگ چشمان! بر خداست! 

گرچه میدانم 

آنچه بیداری ندارد، خواب مرگ بی گناهان است و 

وجدان شماست! 

با تمام اشکهایم باز نومیدانه خواهش میکنم: 

بس کنید! 

بس کنید! 

فکر مادرهای دلواپس کنید

رحم بر این غنچه های نازک نورس کنید! 

بس کنید! 


شعر از: «فریدون مشیری»


نظرات 2 + ارسال نظر
عباس جمعه 5 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 08:26 ب.ظ

این شبها هم بخشی از مژده خداوند است که در پست قبلی بشارتش را آورده بودی.

[ بدون نام ] دوشنبه 8 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 02:50 ب.ظ

کلا که نثرتون محشره. ولی به شب می شه خیلی قشنگ تر از این نگاه کرد. دلتون اومد این طوری بگید؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد