خیلی احساس بچگی میکنم
انگار حال و هوای بچهها رو بیش از هر چیز دیگهای تو این دنیا میفهمم
چند روز پیش بچه خواهرم وقتی از خواب بیدار شد و فهمید که مادرش خونه نیست
زد زیر گریه ... حسابی اشک میریخت و فریاد میزد و مامانش رو میخواست
من و مامان هم بسیج شده بودیم که یه جوری آرومش کنیم
بالاخره اونقدر سرگرمیهای جور وا جور و رنگارنگ بهش تعارف زدیم
تا سرش گرم بازی شد و غیبت مامانش از یادش رفت
وقتی که آروم شد و لبخند زد
یه دفعه بد جوری دلم گرفت
خیلی دلم میخواست که
منم میتونستم تمام اسباب بازیهامو کنار بندازم
تمام شکلاتها و آبنباتها رو تف کنم
هرکسی که نزدیکم میشه رو با دستام دور کنم
بعدم بشینم یه جا کنار بچه خواهرم با هم دیگه گریه کنیم
اونقدر اشک برزیم تا تمام سر و صورت و لباسامون خیس خیس خیس بشن
و اونقدر فریاد بزنیم تا صداهامون بگیره
تا همه صدامونو بشنون
این چند وقته با توجه به یه سری دلایل از جمله نزدیک شدن به تغییر مقطع تحصیلی، تصمیم گرفتم که یه بار دیگه بشینم تمام اون پشتوانههای فکری که برای من مبنای عمل بوده و هستند رو، مرور کنم. بعضی از اونها که احساس میکنم ممکنه مفید باشه رو، به تدریج اینجا خواهم نوشت. خیلی خوشحال میشم که نظرات دوستان رو در موردشون بدونم. لذا تمامی نظرات رو با دقت و وسواس زیادی خواهم خوند. اما اگر اجازه بدین به هیچ کدومشون پاسخی ندم. شاید اینجوری بهتر باشه و این حرفها و نظراتی که خوشبختانه (یا متاسفانه) خیلی هم دور و ور ما زیاده، هم برای من و هم برای دوستان قابل استفاده باشه
۱