بی چاره


بابا عجب صبری داری تو! ... بی‌خیال ما نمی‌شی مثکه؟! ...  

باور کن من جای تو بودم تا حالا همه چی رو از بیخ یادم رفته بود 

آخه من چیزی ندارم که برات بیارم ... به چه امیدی منتظری ...

من که خبری ازم نیست 

من که دلم خاکستره

چشمم که نمی‌بینه  

پام که بیا نیست  

تازه با این وزن زیاد 

حال راه رفتنم ندارم

نشستی اونجا هی میگی بیا ... 

هی میگی بیا ... هی میگی بیا ... 

بابا من این کاره نیستم، باور کن! 

حالا تو هم این آتیش زیر خاکستر رو دیدی هی فوت می‌کنی؟!! 

خب نمی‌گی گُر می‌گیره ... می‌سوزه ... 

آخه تو تقصیری نداری ...  منم مرض از خودمه ...

زغال خاکستری نیاز به آتیش اضافه نداره ... 

یه فوت بستشه!   

یه فوت ... 


بی چاره دل که غارت عشقش به باد داد

ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست


(هوشنگ ابتهاج) 


نعمت بی منت


خدایا،

از تو ممنونم به خاطر نعمتهایی که به من دادی ... 

و همش از سر فضل و بخششت بود ... 

و هیچ منتی بر سرم به خاطرشون نذاشتی ... 

تا جایی که خیلی وقتا اصلاً حواسم نبود که چه نعمتهایی بهم دادی ... 

و تو هم هیچ وقت به روم نیاوردی ... 

و هیچ وقت حتی کمشون هم نکردی تا حواسم جمع باشه ... 


خدایا، 

از تو ممنوم که بهم یاد دادی که دوست داشته باشم ... 

بدون توقع ... بدون منت ... بدون چشم داشت ... 

که دوستت داشته باشم به خاطر خودت ... 

نه به خاطر نعمتهایی که بهم دادی یا میدی ... 


خدایا، 

کمکم کن که بیشتر دوستت داشته باشم ... 

به خاطر خودت، نه به خاطر هیچ چیز دیگه ... 

و بیشتر منو تو آغوش محبتت سفت بچسب ... 

که از اول تو بودی تا آخرش هم تو هستی ... 



قرآن


إِذَا الشَّمْسُ کُوِّرَتْ وَإِذَا النُّجُومُ انکَدَرَتْ وَإِذَا الْجِبَالُ سُیِّرَتْ

آنگاه که خورشید در هم پیچیده و بی فروغ شود. و هنگامی که ستارگان تیره گشته و فرو ریزند. و آنگاه که کوه ها خرد و متلاشی شوند


خیلی دلم هوای صدا عبدالباسط رو کرده بود ... امروز یه دل سیر گوش کردم ... 

این آیات رو که میخوند یاد اون صبحی افتادم که با پیراهن سیاه سر کوچه مهدی اینا وایساده بودم ... 

خیلی دلم گرفته ... 


استیصال


سکوت را چه سود اگر به کلام نیاید

کلام را چه سود اگر بر دلی ننشیند 

اشک را چه سود اگر پاک نشود 

و فکر را چه سود اگر به پاسخ نیاید


نمیدونم تا حالا تجربشو داشتی یا نه

ولی خیلی سخته که دستتو محکم روی دهنت فشار بدی 

تا کسی صدای هق هق گریه رو نشنوه


کاش... 


شب آرزوها


سبوح قدوس رب الملائکه و الروح ... 


واقعاً نمیدونم چه جوری تشکر کنم بابت آرزوهای پارسال 

شرمنده کردین 

بازم اندازه تمام دنیا و آخرت آرزو ورداشتیم و اومدیم در خونه یه کسی که خیلی کریمه

و بازم منتظر میمونیم تا چشمامون به برآورده شدنشون روشن بشه 

حاضعانه باید اعتراف کنم که تو خدای بسیار خوبی برای من بودی هرچند که من بنده خوبی برایت نبودم...

واقعاً شرمنده ام 



اشک


اشک که از چشم جاری میشود را اگر بلافاصله توسط دستهایی مهربان پاک نکنید اثرش تا مدت زیادی باقی می ماند


پریشان


بَلْ کَذَّبُوا بِالْحَقِّ لَمَّا جَاءهُمْ فَهُمْ فِی أَمْرٍ مَّرِیجٍ

آری ایشان سخن راستی را که بر آنها آمده بود دروغ شمردند پس کارشان شوریده و پریشان شد

 

اَللّهُمَّ اِنّى کُلَّما قُلْتُ قَدْ تَهَیَّاْتُ وَتَعَبَّاْتُ

خدایا من هر زمان پیش خود گفتم که دیگر مهیا و آماده شده ام

وَقُمْتُ لِلصَّلوةِ بَیْنَ یَدَیْکَ وَناجَیْتُکَ اَلْقَیْتَ عَلَىَّ نُعاساً

و برخاستم براى اقامه نماز که با تو به راز و نیاز پردازم، چُرت و خستگی بر من مسلط شد

اِذا اَنَا صَلَّیْتُ وَسَلَبْتَنى مُناجاتَکَ اِذا اَنَا ناجَیْتُ

در آن هنگامى که داخل نماز شدم و به راز و نیاز پرداختم، حال مناجاتم از بین رفت،

مالى کُلَّما قُلْتُ قَدْ صَلَُحَتْ سَریرَتى وَقَرُبَ مِنْ مَجالِسِ التَّوّابینَ مَجْلِسى

مرا چه شده است که هرگاه با خود گفتم باطن و درونم نیکو شده و به احوال توبه کنندگان نزدیک شده ام،

عَرَضَتْ لى بَلِیَّةٌ اَزالَتْ قَدَمى وَحالَتْ بَیْنى وَبَیْنَ خِدْمَتِکَ

گرفتارى و پیش آمدى برایم رخ داده که پایم لغزش پیدا کرده و میان من و خدمتگذاریت حائل گشته

سَیِّدى لَعَلَّکَ عَنْ بابِکَ طَرَدْتَنى وَعَنْ خِدْمَتِکَ نَحَّیْتَنى

اى آقاى من شاید مرا از در خانه ات رانده اى و از خدمتت دورم کرده اى

اَوْ لَعَلَّکَ رَاَیْتَنى مُسْتَخِفّاً بِحَقِّکَ فَاَقْصَیْتَنى

یا شاید دیده اى که چقدر خواسته هایت را سبک می شمارم، از خود دورم کرده اى

اَوْ لَعَلَّکَ رَاَیْتَنى مُعْرِضاً عَنْکَ فَقَلَیْتَنى

یا شاید دیده اى از تو رو گردانده ام پس خشمم کرده اى

اَوْ لَعَلَّکَ وَجَدْتَنى فى مَقامِ الْکاذِبینَ فَرَفَضْتَنى

یا شاید مرا در جایگاه دروغگویان دیده اى پس رهایم کرده اى

اَوْ لَعَلَّکَ رَاَیْتَنى غَیْرَ شاکِرٍ لِنَعْمآئِکَ فَحَرَمْتَنى

یا شاید دیده اى سپاسگزار نعمتهایت نیستم پس محرومم ساخته اى

اَوْ لَعَلَّکَ فَقَدْتَنى مِنْ مَجالِسِ الْعُلَمآءِ فَخَذَلْتَنى

یا شاید مرا در مجلس علماء نیافته اى پس خوارم کرده اى

اَوْ لَعَلَّکَ رَاَیْتَنى فِى الْغافِلینَ فَمِنْ رَحْمَتِکَ آیَسْتَنى

یا شاید مرا در زمره غافلانم دیده اى پس از رحمت خویش بى بهره ام کرده اى

اَوْ لَعَلَّکَ رَاَیْتَنى آلِفَ مَجالِسِ الْبَطّالینَ فَبَیْنى وَبَیْنَهُمْ خَلَّیْتَنى

یا شاید مرا ماءنوس با مجالس بیهوده گذاران دیده اى پس مرا به آنها واگذاشته اى

اَوْ لَعَلَّکَ لَمْ تُحِبَّ اَنْ تَسْمَعَ دُعآئى فَباعَدْتَنى

یا شاید دوست نداشتى دعایم را بشنوى پس از درگاهت دورم کرده اى

اَوْ لَعَلَّکَ بِجُرْمى وَجَریرَتى کافَیْتَنى اَوْ لَعَلَّکَ بِقِلَّةِ حَیآئى مِنْکَ جازَیْتَنى

یا شاید به جرم و گناهم کیفرم داده اى یا شاید به بى شرمیم مجازاتم کرده اى

اَنَا الصَّغیرُ الَّذى رَبَّیْتَهُ وَاَنَا الْجاهِلُ الَّذى عَلَّمْتَهُ

من همان بنده خردسالى هستم که تو پروریدى و همان نادانى هستم که تو دانایش کردى

وَاَنَا الضّآلُّ الَّذى هَدَیْتَهُ و َاَنَا الْوَضیعُ الَّذى رَفَعْتَهُ

و همان گمراهى هستم که تو راهنماییش کردى و همان پستى هستم که تو بلندش کردى

وَاَنَا الْخآئِفُالَّذى آمَنْتَهُ وَالْجایِعُ الَّذى اَشْبَعْتَهُ

و همان ترسویی هستم که تو امانش دادى و گرسنه اى هستم که تو سیرش کردى

وَالْعَطْشانُ الَّذى اَرْوَیْتَهُ وَالْعارِى الَّذى کَسَوْتَهُ

و تشنه اى هستم که تو سیرابش کردى و برهنه اى هستم که تو پوشاندیش

وَالْفَقیرُ الَّذى اَغْنَیْتَهُ وَالضَّعیفُ الَّذى قَوَّیْتَهُ

و ندارى هستم که تو دارایش کردى و ناتوانى هستم که تو نیرومندش کردى

وَالذَّلیلُ الَّذى اَعْزَزْتَهُ وَالسَّقیمُ الَّذى شَفَیْتَهُ

و خوارى هستم که تو عزیزش کردى و دردمندى هستم که تو درمانش کردى

وَالسّآئِلُ الَّذى اَعْطَیْتَهُ وَالْمُذْنِبُ الَّذى سَتَرْتَهُ

و خواهنده اى هستم که تو عطایش کردى و گنهکارى هستم که تو گناهانش را پوشاندى

وَالْخاطِئُ الَّذى اَقَلْتَهُ و َاَنَا الْقَلیلُ الَّذى کَثَّرْتَهُ

و خطاکارى هستم که تو از او گذشتى و اندکى هستم که تو بسیارش کردى

وَالْمُسْتَضْعَفُ الَّذى نَصَرْتَهُ وَاَنَا الطَّریدُالَّذى آوَیْتَهُ

و خوارشمرده اى هستم که یاریش کردى و آواره اى هستم که در آغوشش گرفتی

اَنَا یا رَبِّ الَّذى لَمْ اَسْتَحْیِکَ فِى الْخَلاَّءِ وَلَمْ اُر اقِبْکَ فِى الْمَلاَّءِ

منم پروردگارا آن کسى که در خلوت از تو شرم نکردم و در آشکارا هم رعایت تو را نکردم

اَنَا صاحِبُ الدَّو اهِى الْعُظْمى

من صاحب مصیبتها و ماجراهاى بزرگم

اَنَا الَّذى عَلى سَیِّدِهِ اجْتَرى اَنَا الَّذى عَصَیْتُ جَبّارَ السَّمآءِ

من همانم که بر آقاى خود دلیرى کرده، من همانم که نافرمانى برپادارنده آسمانها را کرده ام

اَنَا الَّذى اَعْطَیْتُ عَلى مَعاصِى الْجَلیلِ الرُّشا

منم همانم که براى نافرمانیهاى بزرگى که کرده ام تلاش کرده ام

اَنَا الَّذى حینَ بُشِّرْتُ بِها خَرَجْتُ اِلَیْها اَسْعى

منم آن کسى که هرگاه نوید گناهى رابه من مى دادند بسویش شتابان مى رفتم

اَنَا الَّذى اَمْهَلْتَنى فَمَا ارْعَوَیْتُ وَسَتَرْتَ عَلىَّ فَمَا اسْتَحْیَیْتُ

منم که مهلتم دادى ولى به خود نیامدم و مرا پوشاندى ولى من شرم نکردم

وَعَمِلْتُ بِالْمَعاصى فَتَعَدَّیْتُ وَاَسْقَطْتَنى مِنْ عَیْنِکَ فَما بالَیْتُ اَغْفَلْتَنى

و نافرمانیها کردم و از حدّ گذراندم، از چشم خود مرا انداختى و من اعتنا نکردم تا بدانجا که گویا از یاد من بیرون رفتى

فَبِحِلْمِکَ اَمْهَلَتْنى وَبِسِتْرِکَ سَتَرْتَنى حَتّى کَاَنَّکَ وَمِنْ عُقوُباتِ الْمَعاصى جَنَّبْتَنى

پس باز هم به بردباریت مهلتم دادى و به پرده پوشیت مرا پوشاندى و از کیفرهاى گناهان مرا دور داشتى

حَتّى کَاَنَّکَ اسْتَحْیَیْتَنى

تا به حدى که گویا از من شرم کردى

اِلهى لَمْ اَعْصِکَ حینَ عَصَیْتُکَ وَاَنَا بِرُبوُبِیَّتِکَ جاحِدٌ وَلا بِاَمْرِکَ مُسْتَخِفُّ

خدایا در هنگام گناه که نافرمانیت کردم نه از این باب بود که پروردگاریت را منکر باشم و یا دستورت را سبک شمرم

وَلا لِعُقوُبَتِکَ مُتَعَرِّضٌ وَلا لِوَعیدِکَ مُتَهاوِنٌ

و یا خود را در معرض کیفرت درآورم و یا تهدیدهاى تو را بى ارزش فرض کنم

لکِنْ خَطَّیئَةٌ عَرَضَتْ وَسَوَّلَتْ لى نَفْسى وَغَلَبَنى هَواىَ

بلکه گناهى بود که پیش آمد و نفس سرکش نیز آنرا آراست

وَاَعانَنى عَلَیْها شِقْوَتى وَغَرَّنى سِتْرُکَ الْمُرْخى

و هواى نفس نیز چیره شد و بدبختى هم کمک کرد و پرده آویخته(پرده پوشى تو) هم مرا مغرور کرد

عَلَىَّ فَقَدْ عَصَیْتُکَ وَخالَفْتُکَ بِجَُهْدى فَالاَّْنَ مِنْ عَذابِکَ مَنْ یَسْتَنْقِذُنى

و در نتیجه تا آنجا که مى توانستم در نافرمانى و مخالفت تو کوشیدم ولى اکنون کیست که از عذاب تو مرا نجات دهد

وَمِنْ اَیْدِى الْخُصَمآءِ غَداً مَنْ یُخَلِّصُنى وَبِحَبْلِ مَنْ اَتَّصِلُ اِنْ اَنْتَ قَطَعْتَ حَبْلَکَ عَنّى

و از دست دشمنان در فرداى قیامت چه کسى خلاصم کند و به ریسمان چه کسى چنگ زنم اگر تو رشته خود را از من قطع کنى

فَواسَوْ اَتا عَلى ما اَحْصى کِتابُکَ مِنْ عَمَلِى الَّذى لَوْلا ما اَرْجوُ مِنْ کَرَمِکَ وَسَعَةِ رَحْمَتِکَ

پس چه رسوایم بر آنچه در نامه عملم نوشته شده که اگر امید من به کرمت و وسعت رحمتت نبود

وَنَهْیِکَ اِیّاىَ عَنِ الْقُنوُطِ لَقَنَطْتُ عِنْدَما اَتَذَکَّرُها

و از ناامید شدن بازم نمى داشتى به محض آنکه به یاد آنها مى افتادم یکسره ناامید مى شدم

یا خَیْرَ مَنْ دَعاهُ داعٍ وَاَفْضَلَ مَنْ رَجاهُ راجٍ

اى بهترین کسى که خوانندگان می خوانندش و برترین کسى که امیدواران به او امید دارند


(برگرفته از دعای ابوحمزه ثمالی)

تجسس


برادر عزیزم ... 

حتماً باید مستقیماً عرض کنم که دوست ندارم و راضی نیستم نوشته هام رو بخونی تا دست از سر کچل ما برداری؟!! ... 

مثل اینکه اون کسی که تربیتت کرده بهت یاد نداده که این کارت خیلی زشته ... نه؟! 

هر چی من میخوام غیر مستقیم برخورد کنم و هیچی نگم ظاهراً فایده ای نداره ...

هر چیزی یه حدی داره عزیز من ... 


نفس آخر


بعضی وقتا ...

بعضی وقتا اینقدر احساس بی خاصیتی میکنی

بعضی وقتا اینقدر احساس شرمندگی میکنی

که نفس کشیدن برات مشکل میشه

و بزرگترین آرزوت میشه اینه نفس بعدی نفس آخر باشه...


عبادت خاکستری


مثَلُ الَّذِینَ کَفَرُواْ بِرَبِّهِمْ أَعْمَالُهُمْ کَرَمَادٍ اشْتَدَّتْ بِهِ الرِّیحُ فِی یَوْمٍ عَاصِفٍ لاَّ یَقْدِرُونَ مِمَّا کَسَبُواْ عَلَى شَیْءٍ ذَلِکَ هُوَ الضَّلاَلُ الْبَعِیدُ

داستان آنان که به پروردگارشان کافر شدند [این است که‏] کردارشان چون خاکسترى است که بادى سخت در روزى طوفانی بر آن بوزد، که بر هیچ چیزى از آنچه کرده‏اند دست نتوانند یافت. این است گمراهى دور


اعمال خاکستری را چه سود اگر به کار نیاید ... 

تنها نتیجه اش میشود خستگی و گرسنگی و تشنگی ...

این جور وقتا وقتی "قبول باشه" میشنوی دلت بیشتر میگیره ... 


گل خاکستر

 

شما میدانید که چرا هر گلی که از دلم میروید خاکستریست؟ 

انگار تمام ریشه های وجودم دیگر خاکستری شده اند 

دلی که از بنیان خاکستری شده تنها به درد خاک شدن میخورد ... 

بارش


هر زمانی که فرو میبارد از حد بیش 

ریشه در من میدواند پرسشی پیگیر، با تشویش: 

رنگ این شبهای وحشت را

              تواند شست آیا از دل یاران؟... 

آه باران، ای امیدِ جانِ بیداران! 

بر پیلیدی ها - که عمری ست در گرداب آن غرقیم - 

              آیا چیره خواهی شد؟


(فریدون مشیری)

مهدی


مهدی جان ... 

هنوزم مهمون نمیخوای؟ وقتش نشده؟ 

چهار سال گذشتا بی معرفت ... 



دچار


وَقِیلَ الْیَوْمَ نَنسَاکُمْ کَمَا نَسِیتُمْ لِقَاء یَوْمِکُمْ هَذَا وَمَأْوَاکُمْ النَّارُ وَمَا لَکُم مِّن نَّاصِرِینَ

به آنها گفته شود: امروز فراموشتان میکنیم، همچنان که شما دیدار چنین روزی را فراموش کرده بودید، جایگاهتان در آتش است و شما را هیچ یاوری نیست 


چرا گرفته دلت؟!  مثل آنکه تنهایی ... چقدر هم تنها ... 


خیال میکنم دچار آن رگ پنهان رنگها هستی ...


دچار باید بود ... 


وگرنه زمزمه حیرت میان دو حرف حرام خواهد شد! 


به یاد مهدی


ارغوان 

این چه رازی است که هر با بهار 

با عزای دل ما می آید؟ 

(هوشنگ ابتهاج)


باز بهار آمد و یاد رفتن مهدی افتادم ... یاد رفتن قیصر هم ... 


گفتم شعری بخوانم از قیصر برای مهدی ... 


خسته ام از این کویر، این کویر کور و پیر                 این هبوط بی دلیل، این سقوط ناگزیر

آسمان بی هدف، بادهای بی طرف                      ابرهای سر به راه، بیدهای سر به زیر

ای نظاره ی شگفت، ای نگاه ناگهان!                    ای هماره در نظر، ای هنوز بی نظیر!

آیه آیه ات صریح، سوره سوره ات فصیح!                مثل خطی از هبوط، مثل سطری از کویر

مثل شعر ناگهان، مثل گریه بی امان                     مثل لحظه های وحی، اجتناب ناپذیر

ای مسافر غریب، در دیار خویشتن                       با تو آشنا شدم، با تو در همین مسیر!

از کویر سوت و کور، تا مرا صدا زدی                       دیدمت ولی چه دور! دیدمت ولی چه دیر! 

این تویی در آن طرف، پشت میله ها رها               این منم در این طرف، پشت میله ها اسیر

دست خسته مرا، مثل کودکی بگیر                      با خودت مرا ببر، خسته ام از این کویر! 

                                                                                                            (قیصر امین پور)